#چشمان_آتش_کشیده_پارت_154


چشماش تيره شد و بلافاصله اخم رو پيشونيش جا گرفت. زير لب لعنتي گفت و بازوم‌ رو گرفت. وقتي برگشتيم سالن، درو سريع قفل کرد و بهش تکيه داد. به دور تا دور سالن نگاه کرد و گفت :‌

_ همين الان بايد از اينجا بري.

_ پس تو چي؟

يک مرتبه از در فاصله گرفت و به طرف کاپشن و کلام بُردتم.

- نگران من نباش.

ترسيده گفتم :

_ ممکنه بلايي سرت بيارن. که بي توجه کاپشن‌و دستم داد و گفت : عجله کن بپوشش.

نگران و دلواپس کاپشن مشکيم‌ رو تنم کردم که کلاه بافتم‌ رو سرم گذاشت و مستقيم و آشفته به صورتم زل زد.

_يوهان، من مي‌ترسم

با انگشت اشاره‌اش گونم‌ رو نوازش کرد و گفت :


romangram.com | @romangram_com