#چشمان_آتش_کشیده_پارت_150
_ چه قدر آنيدا؟
متعجب از لحن دستپاچه شدهاش گفتم :
_ جايي که سوار ماشين ميشه چطور مگه؟
نفسش رو آسوده رها کرد و به طرف مبل هدايتم کرد.
_ ميتونم کتابو قرض بگيرم داستانش جذبم کرده يه جورايي هم برام آشناست، يه حسي بهم ميگه انگار قبلا خوندمش.
چشماش رو مردد بالا آورد و نگام کرد . رنگش هنوزم سفيد بود
_ اون کتاب خيلي برام ارزشمنده . متاسفانه نميتونم بهت بدمش.
لبمرو جمع کردم و گفتم :
_اوه اشکالي نداره، هديهاس مگه نه؟ اون امضاي کسيه که بهت دادتش؟
سرشرو تکون داد و گفت :
romangram.com | @romangram_com