#چشمان_آتش_کشیده_پارت_149



خواستم ادامه‌اش بخونم که در باز شد و يوهان اومد تو. لبخند کمرنگي رو لبش بود که با ديدن کتابِ توي دستم، محو شد. عذرخواهانه سريع بستمش و گفتم:

_ببخشيد‌ کمي حوصله‌ام سر رفته بود.

ليوانا رو روي ميز گذاشت و اومد سمتم. کتاب‌رو گرفت و گفت :

_اين‌و از کجا پيدا کردي؟

نگام‌رو به رديف سوم انداختم و آهسته گفتم :

_ از اينجا اتفاقي برش داشتم، داستان جالبي به نظر مي‌اومد.

وقتي نگاش کردم، رنگش کمي پريده بود.

- تو .. تو خونديش؟

آب دهنم‌ رو قورت دادم و گفتم :‌ فقط چند خط نمي‌خواستم بي اجازه..

حرفم‌رو بريد و گفت :

romangram.com | @romangram_com