#چشمان_آتش_کشیده_پارت_148


همچنان منتظر بودم جواب بده که چشماش‌و بست و دستاش‌و شل کرد. با حس برداشته شدن انگشتاش از روي پهلوم، چرخيدم طرفش. هنوز چشماش بسته بود. دست راستش ر‌و بالا آورد و به موهاش کشيد و اونا رو پريشون کرد. گيج از حرف نصفه نيمش، مستقيم به صورتش نگاه کردم که نفسش‌ رو با کشيدن آهي رها کرد و چشم باز کرد.

- ديگه اون مردارو نديدي؟

انتظار نداشتم اين‌ رو بگه براي همين دير منظورش‌و فهميدم.

_ ن..نه نديدم . تو خبر داري ازشون؟

شونه‌هاش ر‌و کمي بالا برد و گفت : فقط مي‌دونم فعلا از اينجا رفتن. چيزي مي‌خوري بيارم؟ مثلا قهوه يا چاي؟

حرفش‌و پيچوند؛ با اينکه خيلي دلم مي‌خواست بدونم چرا گفت ازش دوري کنم، ولي چون ديگه خشک و سرد برخورد نمي‌کرد بيخيالش شدم و تصميم گرفتم تو يک موقعيت ديگه ازش بپرسم.

_ چاي لطفا

سرش‌و برام تکون داد و رفت. با بسته شدن در، نگاهي به دور و بر انداختم که چشمم به کتابخونه خورد قدمام‌و به طرفش برداشتم . دستم‌و بين کتابا کشيدم و به صورت رندوم و چشم بسته يه کتاب‌و بيرون کشيدم. جلد سياه با طرحاي عجيبي داشت. مشتاقانه بازش کردم که صفحه‌ي اول سفيد بود و نوشته‌ها از دومين صفحه شروع شده بودن بالاي صفحه تاريخ زده شده بود، بيستم آگست سال هزار و هفت صد و هفده ميلادي. کنار تاريخ يه امضاي عجيب و حرف انگليسي y نوشته شده بود. چه قدر برام آشناست. سعي کردم به ياد بيارم کجا ديدمش که اولين کلمه رو خوندم و ناخودآگاه جمله‌هاي بدي رو.

وقتي براي اولين بار چشمام ر‌و باز کردم، خودم‌و کنار جاده ديدم. اطرافم پوشيده از درخت بود و زمين به خاطر باروني که تازه اومده بود رطوبت داشت. نمي‌دونستم چطور اونجا رفتم و چيزي به ياد نداشتم. نه مي‌دونستم کي هستم و نه اينکه کجام، فقط از روي يونيفرم لباس پليسي که تنم بود، فهميدم اسمم يوهانِ ولي فاميلي کنده شده بود و جاش خالي بود.

هيچ وقت اون شب‌و فراموش نمي‌کنم. گلوم به شدت مي‌سوخت و احساس تشنگي مي‌کردم. به سختي با لباس پاره شده کنار جاده حرکت کردم تا اينکه يه ماشين برام بوق زد. اون لحظه از ديدن اون ماشين خيلي خوشحال شدم ولي اي کاش هيچ وقت سمتش نمي‌رفتم؛ شايد در اين صورت نيک هنوزم زنده بود.


romangram.com | @romangram_com