#چشمان_آتش_کشیده_پارت_144


_ صبر نمي‌کني باهم بريم ؟ تا يه جايي مي‌رسونمت.

_ نه، ممنون.

شال‌ گردنم ر‌و محکم پيچيدم که گفت :

_خيلي خوب مراقب خودت باش.

سري براش تکون دادم و سريع رفتم بيرون. وقتي تو ماشين نشستم دوباره به يوهان زنگ زدم ولي بازم جواب نداد، يعني براش اتفاقي افتاده؟ اين فکر حسابي حالم‌ رو بد مي‌کرد. اميدوارم لااقل تو عمارت باشه. وقتي ماشين توقف کرد، تندي پياده شدم. کناره‌هاي عمارت، پوشيده از برف سفيد و دست نخورده بود. مضطرب زنگ ر‌و فشردم که صداش پخش شد. چرا هر دفعه که اينجا ميام، بايد يک اتفاقي افتاده باشه؟ ريتميک با پام روي زمين ضرب گرفته بودم که صداي باز شدن در، باعث شد بدون حرکت بمونم پيراهن و شلوار راحتي به تن داشت. از اينکه ديدم سالمه نفس آسوده‌اي کشيدم. با صدايي که بيشتر به زمزمه شبيه بود، گفتم _ سلام.

چشماي تيره‌ رنگش‌و بالا آورد و نگام کرد .

- اينجا چي‌کار مي‌کني؟

خوب بايد اعتراف کنم انتظار اين برخوردو ازش نداشتم، کمي سرم ر‌و کج کردم و به پشت سرش نگاه کوتاهي انداختم.

_ مي‌تونم بيام تو؟

چيني روي پيشونيش ظاهر شد و با مکث از جلوي در کنار رفت. وقتي رفتم تو، آروم درو بست که صداي طوفان بيرون کم شد. بي حرف جلوتر ازم حرکت کرد و پله‌ها رو تند تند بالا رفت. به متعابت ازش، بالا رفتم که جلوي دري مکث کرد. با يه‌کم دقت متوجه شدم در سالنيِ که اون سري رفتم توش. وقتي رفت توي سالن؛ به طرف مبل راحتي حرکت کرد و گوشه‌‌اش نشست. بي حس نگام کرد. چه قدر خشک برخورد مي‌کنه! تو سکوت کاپشن و کلام‌ رو در آوردم و روي جا لباسي آويزون کردم. با قدماي نامطمئن سمتش رفتم و رو به روش نشستم. صداي وزوز شومينه تو سکوت ناخوشايند سالن، بلند به نظر مي‌رسيد.


romangram.com | @romangram_com