#چشمان_آتش_کشیده_پارت_139
با خشم، از بين دندوناي قفل شدهاش گفت. بدون اينکه بهم نگاه کنه، پالتوشو برداشت و از کافه رفت بيرون. شوکه و سردرگم بودم هيچ دليل منطقي پيدا نميکردم که چطور اون طوريش نشده؟ يک ليوان قهوهي داغ روي دستش خالي شده بود ولي حتي پوستش ملتهب هم نشده بود. قلبم از شدت استرس تند تند ميزد. با آشفتگي از کافه رفتم بيرون. پيش خدمت دلواپس و مضطرب دنبالم اومد ولي يوهان نبودش، هوا به شدت طوفاني بود و برف سنگيني ميباريد. کجا رفته؟ به چپ و راست نگاهي کردم ولي هيچي عايدم نشد.
- خانم اگه ميخواين زنگ بزنم اورژانس بياد؟
گيج چرخيدم سمت پيش خدمت و گفتم :
_ نه لازم نيست که سري برام تکون داد و برگشت داخل به اين سرعت چطور تونست بره؟ بايد دنبالش برم، ممکنه حالش بد بشه. با اين فکر کولهام رو از تو کافه برداشتم و زدم بيرون.
چشمام رو جمع کردم تا برف توش نره، هر نفسي هم که ميکشيدم بخارش پيچ و تاب ميخورد و در کسري از ثانيه بين برفا ناپديد ميشد. وضع بدي بود. به طرف چپ کافه رفتم ولي هيچي عايدم نشد. ساعت هم داشت تندتر از حد معمول جلو ميرفت. اميدوارم برگشته باشه دانشگاه.
جلوي مغازه اين پا و اون پا کردم و آخر سر تصميم گرفتم برگردم دانشگاه،وقتي وارد ساختمون شدم گرماي مطبوعي به نسبت کم، پوستم رو لمس کرد. از طرفي همش تصوير پوست سفيد و سردش جلوي چشمام بود. چطور ممکنه نسوخته باشه؟ من ديدم قطرههاي قهوه از دستش ريخت. نميتونم بفهمم، اَه لعنتي. وقتي از پلهها بالا رفتم چشمم به جوليا خورد. پيش جک ايستاده بود و با اشتياق گرم صحبت باهاش بود. به نظرم خيلي با اين پسره صميمي شده، البته جک پسر خوبيه و همينطور هم پولدار ولي بازم يه پسره.
_سلام بچهها
جوليا : عـه اومدي.
جک : سلام آنيدا
سري براي جوليا تکون دادم و رو به جک گفتم :
romangram.com | @romangram_com