#چشمان_آتش_کشیده_پارت_138
_ متاسفم، منم چيز زيادي نميدونم.
يعني چي؟ مگه ميشه؟
_ تو قيّمشي، اونوقت اطلاع نداري کجاست؟
سرش رو کج کرد و با غيض گفت : _رابطهي ما زياد دوستانه نيست. فکر کنم متوجه اين شده باشي که کم با من صحبت ميکنه
خواستم بگم ولي دانکن گفته که تو زياد حرف نميزني؛ که سکوت کردم.
- من مي رم دستم رو بشورم.
سرم رو براش تکون دادم که يه مرتبه از روي صندلي بلند شد و به پشت چرخيد ولي تو همون لحظه به پيش خدمت که سفارشامونو آورده بود، برخورد کرد و باعث شد سيني محتواي قهوه روي دستش بريزه. شوکه از اين که دستش سوخته، سريع بلند شدم و رفتم کنارش. صورتش بي حس و سفيد بود. با دست چپش ليوان قهوهي خالي شده رو نگه داشته بود که قطرهها از روي دستش رو زمين ميچکيد. مبهوت از بخاري که از روي قطرههايي که زمين بودن بلند ميشد، نفس نفس زدم تند دستش رو گرفتم و چپ و راست کردم. ولي نه تنها هيچ آثاري از سوختگي نبود، حتي پوستش قرمزم نشده بود.
نميفهمم. اون قهوهي داغ کامل رو دستش ريخت ولي حتي پوستش قرمزم نشد. پوستش رو لمس کردم که سرد سرد بود. اين چطور ممکنه!؟ نگام رو بالا گرفتم و تو چشماي سياه براقش نگاه کردم. اخم غليظي کرده بود، با يه حرکت دستش رو کشيد و ايستاد. با گيجي ايستادم که پيش خدمت ترسيده گفت :
_ آقا، حالتون خوبه؟ ميخواين به اورژانس زنگ بزنم؟ دستتون...
- نياز نيست.
romangram.com | @romangram_com