#چشمان_آتش_کشیده_پارت_135

- خوب، تقريبا کلاس خالي شده بود ولي تو به طور عجيبي به تخته خيره مونده بودي. خواستم صدات کنم که بريم کافه، ولي استاد گفت من برم و با تو کار داره

که اينطور پس از قصد گذاشت آخرين نفر برم. ولي چرا؟ فقط براي اينکه بگه بريم کافه؟

- هي آنيدا

با صداي جوليا حواسم‌ جمع شد.

_خيلي خوب، ممنون.

- الان کجايي؟

به دفتر مديريت نگاه کردم و گفتم _ مي‌خوام برم کافه با استاد.

- چي!؟ با استاد ؟ شوخي مي‌کني؟

سرخوش از لحن متعجب و شگفت زده‌اش گفتم :

_ نه، بعدا برات مي‌گم.

تماس‌ رو قطع کردم و اجازه‌ي سوالاي جور و واجوري که جوليا مي‌خواست بپرسه رو ندادم.

romangram.com | @romangram_com