#چشمان_آتش_کشیده_پارت_136




- من آماده‌ام، بريم؟

سرم‌و براش تکون دادم که راه افتاد. در ورودي رو باز کرد که باد سردي تو صورتم خورد و چشمام‌و جمع کرد. لعنتي هوا خيلي بده. به سختي سمتش چرخيدم.

_ بهتر نيست دانشگاه بمونيم؟ طوفانه!

بدون اينکه اخمي از روي نارضايتي از وضع بکنه، گفت :

_‌ من به يه قهوه داغ نياز دارم. تو اگه مي‌خواي تو دانشگاه..

سريع وسط حرفش پريدم و گفتم :‌ _نه منم قهوه مي‌خوام.

مرموزانه لبخند زد و دستش ر‌و دور شونه‌هام حلقه‌ کرد. کمي به سمت خودش، کشيدتم و بعد مستقيم راه افتاد.

با اينکه از لبخند آخرش، خوشم نيومد ولي کنجکاويم نذاشت که بهش نه بگم. چي مي‌خواد بگه؟ مسلما ماجرا به يک قهوه خوردن ختم نمي‌شه.

با احتياط از خيابون رد شديم. سطح زمين ليز و يخ زده بود، به طور حتم هرکي مي‌خورد زمين کل سال ر‌و بايد بيمارستان مي‌خوابيد. پياده‌رو ها خلوت بودن. به جز دو سه نفري که سعي داشتن با بارش همچين برفي، تند حرکت کنن. وقتي به کافه رسيديم؛ از سرما مي‌لرزيدم ولي يوهان راحت به نظر مي‌رسيد. متعجب از اين ضد سرما بودنش، داخل رفتم که پشت سرم اومد تو و درو بست. نسبت به بيرون کافه ساکت بود. فقط دوتا ميز پُر بودن. با حرکتش به سمت ميز گوشه‌ي سالن، دنبالش رفتم. پالتوي مشکيش‌و که از اتاق مديريت آورده بود، از تنش خارج کرد و پشت صندلي گذاشت پالتوش حسابي از تيکه‌هاي برف پُر بود. با نزديک شدن پيش خدمت نگاهش ر‌و بالا گرفت.


romangram.com | @romangram_com