#چشمان_آتش_کشیده_پارت_133

_نه، نه.

چشماش‌ رو به وسايلم دوخت که هنوز روي ميز بودن. تند تند جمعشون کردم و ريختم تو کوله. منتظر بودم بره، ولي انگار اون منتظر بود تا باهم بريم. با مکث بلند شدم که يک قدم عقب رفت. با دستش به در اشاره زد. لبخند کمرنگي به روش زدم و شونه به شونه‌اش، از کلاس خارج شدم. وقتي تو راهرو مي‌رفتيم؛ صداي پچ پچ دخترا بلند شد. اخم ريزي رو پيشونيم جا گرفت. اميدوارم شايعه‌اي برام نسازن. وقتي به طبقه‌ي اول رسيديم گفت :

_کلاس بعديت کيِ؟

چرا يک دقيقه رسميه و يه دقيقه خودموني؟

_ يک ساعت ديگه‌.

نگاهي به ساعت موچيش انداخت و گفت :

_ من مي‌خوام يه سر برم کافه، . اگه کاري نداري همرام بيا.

ابروهام کمي بالا رفت.

_ ام، کاري که ندارم ولي بايد به دوستم بگم. تو مشکلي نداري؟

- مشکل؟ براي چي؟

از گوشه چشم به دخترا که خيره نگاهمون مي‌کردم، نگاه کردم و گفتم :

romangram.com | @romangram_com