#چشمان_آتش_کشیده_پارت_132
- صبح همتون به خير، من يوهان اندريک استاد جديدتون هستم. اميدوارم ساعات خوبي رو در کنار هم بگذرونيم.
کل دوساعت تدريس بهش خيره نگاه کردم. چرا بهم نگفت قرارِ استاد جديد باشه؟ ابروهام از اين سوال بهم نزديک شد، که يکي تو ناخودآگام گفت :
_ تو مگه کي هستي که بهت بگه؟
لبام رو جمع کردم. من ... خوب، خوب دوستش ..
وجدانم از اين جواب، با يه لنگه ابروي بالارفته نگام کرد و گفت : _دوست؟
پرخاش گونه گفتم :
_ بالاخره يه چيزي بين ما هست.
- خانم ريتسان مشکلي پيش اومده؟
با صداش ترسيدم و سرم رو بالا آوردم. کيفش رو تو دستش گرفته بود و مستقيم نگام ميکرد. چشمم رو به دور و بر انداختم، کل کلاس خالي شده بود. اوه خداي من، حواسم کجا بوده؟ (پي خود خودري که چرا بهت نگفته ) جوليا چرا صدام نکرد؟
romangram.com | @romangram_com