#چشمان_آتش_کشیده_پارت_131

با حس بدي روي صندلي نشستم و به جايي که دانکن مي‌نشست نگاه کردم. هنوز نيومده بود. چند دقيقه‌ي ديگه کلاس شروع مي‌شه پس کجاست؟

با گذاشته شدن کوله‌ي جوليا کنار صندليم بهش نگاه کردم. به خاطر تصادف صورتش درهم بود.

- امروز نمياد؟

با اشاره‌اش به ته کلاس گفتم : _نمي‌دونم، چيزي دراين باره به من نگفته.

- استاد جديد فکر مي‌کني چه شکليه؟

لبام‌رو جمع کردم و گفتم :

_ اوم اميدوارم بهتر از اون ميرشان باشه.

به محض تموم شدن حرفم، در کلاس باز شد و استاد وارد شد. با ديدنش بهت زده شدم . چشمام گرد و دهنم کمي باز، مگه اون استاد دانشگاست!؟

صداي حبس شدن نفس دختراي کلاس، سکوت عجيبي رو به وجود آورد.

کيف سامسونت قهوه‌اي رنگي رو که با کت اسپرت قهوه‌اي تيره‌اش ست بود، روي ميز گذاشت. دستاش ر‌و تو سينش جمع کرد و يه دور به کل بچه‌ها نگاه کرد؛ وقتي به من رسيد مکث کرد نمي‌تونم باور کنم اون استاده.

از ميز فاصله گرفت و کمي جلو اومد

romangram.com | @romangram_com