#چشمان_آتش_کشیده_پارت_130
لبخند پررنگي زد و راه افتاد. کل مسير از جولين و سفرش به آلمان گفت؛ منم مشتاق گوش دادم. پشت چراغ قرمز توقف کرد که گفتم :
_ زنجير چرخ بستي؟ هر يه ربع که ميگذره، بارش برف سنگين تر ميشه.
- آره قبل اينکه بيام بستم. خيلي عجيبه اين طوفان. زياد چيزي نميتونم ببينم.
_ اهوم، براي اولين برف طبيعي نيست
وقتي جلوي دانشگاه توقف کرد روي زمين سي سانت برف نشسته بود. خدا موقع برگشتن رحم کنه.
با احتياط از پلهها بالا رفتيم که صداي تصادف وحشتناکي به گوشم خورد. بهت زده به بيرون از پنجره نگاه کردم. دو تا ماشين بهم زده بودن.
- اوه خيلي وحشتناکه!
از اينکه فکر کنم، ما همين پنج دقيقهي پيش اونجا بوديم و ممکن بود ماشين ما تصادف کرده باشه، تنم يخ کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
_بهتره بريم کلاس.
تقريبا هرکي که تو راهرو بود؛ کنار پنجره ايستاده بود و تصادف رو نگاه ميکرد.
romangram.com | @romangram_com