#چشمان_آتش_کشیده_پارت_128
با صداي زنگ گوشيم چشمام باز شد. سست و کرخت، دست روي ميز کشيدم تا گوشيرو پيدا کنم. وقتي پيدا کردمش، زنگ رو قطع کردم و خميازهي بلند بالايي کشيدم به کمک آرنج نشستم و به پنجره نگاهي انداختم. برفاي ريز ريزي ميباريد. پتورو کنار زدم و رفتم سرويس، با شستن دست و صورتم حال بهتري داشتم. همزمان که از پلهها پايين رفتم به اين دوهفتهاي که گذشت فکر کردم. بعد اون شب کذايي ديگه خبري از اون سه مرد نبود. و همينطور هم يوهان. فرداي اون شب يوهان ماشينم رو برام آورد و رفت، فقط دانکنو تو دانشگاه ميديدم که مثل هميشه آخرين رديف و صندلي رو براي نشستن انتخاب ميکرد، دربارهي يوهان از دانکن نپرسيدم يک بار تو حرفاش گفت رفته سوئد و ديگه هيچي . قضيه الکي بودن شايعاتو براي جوليا هم گفتم که خوش بختانه قبول کرد و ديگه گير نداد ولي به درخواست دانکن که گفت ارتباطمون به بيرون از دانشگاه ختم بشه تا تو دردسر نيفتم، ديگه پيشش نميشينم. دوتا کوييز ديگه هم داشتم که نمرهي خوبي رو نصيبم کردن. تا حالا که اتفاق غير عادي و شگفت انگيزي نيفتاده و اميدوارم حالا حالا هم همينطور باقي بمونه. تنها مشکل موجود، استاد ميرشانِ . طبق حرفش که قرار بود يه هفته ديگه برگرده، برنگشت و دانشگاه تصميم گرفت براي هفتهي بعد استاد ديگهاي رو بياره. چيزي دربارهاش نشنيدم. نه ميدونم استاد جديد اهل کجاست و نه اينکه چند سالشه. خلاصه که امروز براي ديدنش کنجکاو و هيجان زدهام.
- سلام دخترم.
به بهادر خان که پشت ميز نشسته بود نگاه کردم .
_ سلام، صبح به خير.
ماري با قوري چيني کنارم اومد و صبح به خيري گفت.
- امروز جادهها برفيه
فنجونو از لبم فاصله دادم و گفتم _ آره، اولين برف.
- بهتره امروز با سايمون بري.
ديروز ماشينم پنچر شد و تو جاده معطلم کرد. ابروهامو کمي بهم نزديک کردم و گفتم :
romangram.com | @romangram_com