#چشمان_آتش_کشیده_پارت_127
نفس نفس زدم، که عقب رفت و با چشماي براقش خيره بهم نگاه کرد.
- ميرسونمت خونه.
چيزي نگفتم و به صندلي چسبيدم. مغزم قفل شده بود و درک صحيحي از اطرافش نداشت. چند دقيقهي پيش چه اتفاقي افتاد؟ فقط حس تَر شدن لالهي گوشم و حرکت تند جاده رو ميفهميدم. وقتي جلوي عمارت ماشين رو نگه داشت، به خودم اومدم. از گوشه چشم نگاش کردم که لبخند کمرنگي رو لباش بود؛ امشب چشه؟ نه به صبح نه به الان، سرش رو چرخوند و نگام کرد.
- بعدا ميبينمت.
صدامو با اِهم کوتاهي، صاف کردم و گفتم :
_ممنون که رسونديم.
گيج از ماشين اومدم پايين که صدام زد
- آنيدا
_ بله؟
دستشو از شيشه بيرون آورد که نگام رو نايلون تاپ و شورتک موند اوه الان ميگه دختره تو هپروته. البته با اون کارش کم از هپروتي ندارم.
لبخند عذرخواهانهاي زدم و با تشکر آهستهاي نايلون رو گرفتم. تک بوقي برام زد و رفت، وقتي چراغاي ماشينش ناپديد شد به طرف در آهني رفتم و توماسو صدا کردم. با مکث بيرون اومد و درو باز کرد، ولي قبل اينکه بتونم چيزي بگم سريع رفت تو اتاقک. اخم ريزي پيشونيم رو چين داد. بالاخره سر از کارش درميارم.
romangram.com | @romangram_com