#چشمان_آتش_کشیده_پارت_121

- حالت خوبه؟

سرم ر‌و به نشونه‌ي آره تکون دادم که دستم‌ رو محکم گرفت‌و از محوطه بيرون برد. وقتي به ماشينش رسيديم، درو برام باز کرد و با کمکش نشستم رو صندلي جلو منتظر موندم اونم بشينه، که گفت : _الان برمي‌گرده.

اصلا دلم نمي‌خواست بره و اين‌و از حالت صورتم فهميد. يک بار ديگه بغلم کرد و بهم اطمينان داد که زود برمي‌گرده. وقتي رفت چشمام ر‌و بستم و به صندلي تکيه دادم.

با صداي باز شدن در، چشمامم باز شد. نايلوني رو به دستم داد و تو ماشين نشست. لبخند ملايمي بهم زد و گفت :

_ بخور.

به آبميوه‌ي پرتقال که همراه با يه کيک بود، نگاه کردم. با سستي برداشتمش و چند قلوپ خوردم. وقتي ديگه ميلم نکشيد، بستمش و گذاشتم رو داشبورد. با حس سنگيني نگاش سر بلند کردم. چشماي نافذ و براقش خيره بهم بود.

- الان بهتري؟

_ آره

- حالا برام تعريف کن چي شده.

مضطرب به پباده رو چشم دوختم و دوباره بهش نگاه کردم. پيشونيش کمي چين افتاده بود و منتظر نگام مي‌کرد.

_ خوب.. وقتي تو رفتي من و جوليا واسه خريد اومديم پاساژ . يه ساعتي مي‌گشتيم که جوليا پيشنهاد داد واسه ديدن تاپاي مجلسي بريم طبقه پنجم که.. که اون مو بوره رو يه دفعه ديدم. خيلي وحشتناک بود، با اون صورت بي روحش بهم زل زده بود. نگاش يه جوري بود انگار که به طعمه‌اش خيره شده. روي شيشه نوشت " تو " و دوستاش دنبالم اومدن، من خيلي ترسيدم. نمي‌دونم چرا ولي يه حس ترس ناشناخته بهشون دارم. وقتي از پاساژ بيرون اومدم به جوليا گفتم که برام کاري پيش اومده و برمي‌گردم خونه؛ خواستم با تاکسي برم ولي به خاطر کاروان دوره گردا نشد. اون مو بوره تعقيبم مي‌کرد. لعنتي نمي‌دونستم چي‌کار کنم، بين چادرا مخفي شدم که تو زنگ زدي؛ بعدشم که مي‌دوني چي‌شد.

romangram.com | @romangram_com