#چشمان_آتش_کشیده_پارت_119
- تو الان کجايي؟
_ پاساژ جليس محوطهي پشتيش.
- برو يه جايي که پيدات نکنن، من پنج دقيقهي ديگه اونجام.
تماسو بي هيچ حرف ديگهاي قطع کرد. از اينکه ميخواد بياد حس خوبي تو بدنم پخش شد ولي با ياد آوردي حرفش، ناله کنان گفتم :
_ کجا برم؟ که چشمم به آخرين چادر که گوشه ترين نقطه بود و رنگ بنفش تيرهاي داشت، خورد. هيچکي دور و ورش نبود. تند راهم رو به اون سمت باز کردم و رفتم تو. وقتي پارچهي ورودي رو کنار زدم، نگام به فانوساي کوچيکي که آويزون بود و فضا رو روشن ميکرد خورد. ريسههاي مشکي رنگي از بين چوبايي که باعث برافراشته موندن، چادر ميشد رد شده بود که بهشون چيز ميز آويزون بود. به اطراف نگاه کردم که چشمم به قاليچهي دايرهاي که رو زمين قرار داشت افتاد دور قاليچهي طوسي سنگ ريزههايي قرار داشت و چندتا فانوس ديگه. يک صندوق چوبي نيمه بزرگ هم گوشهي چادر بود؛ به قاليچه نزديک شدم که با حس انگشتاي کسي رو شونم، از جا پريدم. به زني که لباس دوره گردي عجيبي داشت نگاه کردم. پيراهن خيلي بلندي پوشيده بود که تا پايين ساقش مياومد و حالت کلوش داشت. کمر بند پارچهاي بنفشي به کمرش گره زده بود که دوتا کيسهي پارچهاي ازش آويزون بود. موهاي حالت دار و مواج قهوهايش، آزادانه دورش رها بود. با چشماي سبز روشنش نافذ و مستقيم بهم نگاه ميکرد. آب دهنم رو قورت دادم که گفت : _تو، تو خطري!
گيج از حرفش گفتم :
_ب..ببخشيد!؟
- به اون کتاب وصل شدي.
يک قدم عقب رفتم.
- بايد ازشون دوري کني.
_ منظورت چيه؟
romangram.com | @romangram_com