#چشمان_آتش_کشیده_پارت_118
_ برام کاري پيش اومده و با تاکسي برگشتم. اونم بعد گفتن اينکه بعدا ميبينمت، تماس رو قطع کرد.
قبل اينکه گوشيرو تو جيب نيم کتم فرو کنم، نگام به کنارِ پاساژ خورد. اون مرد مو بور اونجا ايستاده بود و بين جمعيت نگاه ميکرد حالت ترسم بيشتر شد. سريع چرخيدم و به چادرا نزديکتر شدم. اي کاش مثل اون دفعه يوهان بود. وقتي بين رديفاي چادرا قرار گرفتم، نامحسوس به عقب نگاه کردم که ديدم اونجا نيست. اوه کجا رفته؟ تو تاريکي چشم چرخوندم که گوشيم دوباره شروع کرد به لرزيدن. به سختي درآوردمش. تماس ناشناس بود. دو به شک وصلش کردم و مراقب بودم به خاطر سيل جمعيت از دستم نيفته.
- الو خانم ريتسان؟
با شنيدن صداي يوهان خوشي کمي وجودمو گرفت.
_يوهان!
صدام به قدر کافي مضطرب بود که متوجه بشه.
- حالت خوبه؟ به نظر ترسيده مياي!
بين جمعيت چشم چرخوندم، که با ديدن هر سهشون کنار اولين چادر نفسم حبس شد. بي وقفه گفتم : يوهان اون سه تا مردي که تو بار بودن؛ همون مو بوره لعنتي اونا اينجان، دنبالمن.
صداي نفس عميقي که کشيد حتي با وجود هياهو و سروصداي اطرافم، خيلي بلند بود.
romangram.com | @romangram_com