#چشمان_آتش_کشیده_پارت_117
ذوق زده به خودش چسبوند و رفت رگال جلوتر به دنبال دامن همرنگش.
منم به سمت تاپ طلايي دکلته که شرتک جيني هم کنارش بود؛ رفتم. تاپ رو تو دستم گرفتم که از نرميش حس خوبي بهم دست داد . خيلي خوشگل بود و با اون شرتک حسابي ست ميشد. تاپ و شرتک رو برداشتم تا حساب کنم که نگام به بيرون از مغازه خورد . با ديدن دوتا مردي که پالتوهاي مشکي بلندي داشتن، به شيشه مغازه نزديک تر شدم. به نردهها تکيه زده بودن که يکيشون برگشت و از پشت به نرده تکيه داد. با ديدن چهرهاش ضربان قلبم تند شد. لعنتي همون مردايي بودن که اون روز تو بار ديدم؛ چشمامو ريز کردم تا نفر سوم يا همون مو بوره رو پيدا کنم که بي هوا جلوي شيشه ظاهر شد. از ترس يه قدم عقب رفتم که دستاشو روي شيشه گذاشت و چشماي تيره و ترسناکشو بهم دوخت. لباشو کمي از هم فاصله داد و رو شيشه ها کرد. روي بخارِ شيشه، نوشت you، تنم يخ کرد و ترس تو بدنم پخش شد.
لرزون عقب عقب رفتم که از شيشه فاصله گرفت و مغازه رو دور زد، لعنتي کجا داره ميره!؟ تپش قلبم انقدر زياد بود که هر لحظه احتمال ميدادم غش کنم. موحش به دنبال جوليا نگاهي به دور و ورم انداختم ولي نديدمش. سريع تاپ و شورتکو حساب کردم و به دنبال اون مرد مو بور گشتم که ديدم هر سه نفرشون به ورودي مغازه نزديک ميشن. هين کوتاهي از ترس کشيدم و دستهي نايلونو تو دستم محکمتر فشردم. حالا چيکار کنم؟ مضطرب شروع به جويدن لب پايينم کردم، که چشمم به کنارِ مانکناي عقبي مغازه خورد. با فهميدن اينکه اينجا دو تا ورودي داره، از خوشحالي نزديک بود بپرم بالا که خودم رو کنترل کردم. با حالت دو خودم رو به اون قسمت رسوندم و از مغازه رفتم بيرون. زياد وقت نداشتم تا اينکه بفهمن از ورودي ديگه رفتم، براي همين به طرف آسانسور پا تند کردم. وقتي دکمهاشو فشردم، نگام به شيشههاي بيروني افتاد. تو خيابون اصلي کاروان بزرگي با افرادش که لباساي عجيبي به تن داشتن در حال حرکت بودن به آتيش بازيايي که انجام ميدادن نگاه کردم که دو نفري که تو آسانسور بودن شروع کردن به حرف زدن.
- اوه اونجا رو ببين مکث، دوره گرداي ايسلندي
- فکر نميکردم اينجاهم بيان.
- بريم برنامههاشونو ببينيم؟ آليس ميگفت خيلي عاليه.
- باشه عزيزم.
با بي حالي به شيشه تکيه زدم و سعي کردم کمي آرامش از دست رفتهامو بدست بيارم؛ به محض پايين رفتن آسانسور ديدم اون مرد مو بور با حالت دو از مغازه بيرون اومد و اطرافو گشت خودمو عقب کشيدم تا نبينتم و وقتي از ديدرسش خارج شدم، نفس حبس شدهام رو آزاد کردم. چشمام رو بستم و مشغول تجزيه و تحليل اطرافم شدم. نميدونم جوليا کجا غيبش زده و منم ماشين ندارم. بهترين حالت اينه که يک ماشين بگيرم و برم خونه ولي با وجود اون کاروان ممکن نيست. ميتونم خودم رو بين جمعيتي که براي ديدن اون دوره گردا اومدن، پنهان کنم و از اينجا دورشم. آره اين ايدهي خوبيه. با توقف آسانسور، پشت سر اون دوتا حرکت کردم و از پاساژ رفتم بيرون. مسيرشونو به محوطهي بزرگي که پشت پاساژ بود و يه ساختنون در حال ساخت کنارش قرار داشت، تغيير دادن. مضطرب از بالاي شونهام به عقب نگاهي انداختم که با صداي دست زدن به رو به روم خيره شدم. حدود بيستا يا شايدم بيشتر چادراي رنگارنگ چسبيده بهم، تو محوطهي پشتي برافراشته بودن. جمعيت زيادي بين چادرا در حال رفت و آمد بود. دوتا مرد دوره گرد که شلواراي چرم مشکيِ براق و پيراهن سفيد گشاد با جليقهي هم جنس شلوارشون به تن داشتن مشغول آتيش بازي بودن و از دهناشون شعلههاي آتيش بيرون مياومد. اگه تو وضع و حالت ديگهاي بودم قطعا از ديدن اين نمايشا به وجد مياومدم، ولي الان... فکر نکنم . چشمام بين جمعيت چرخ ميخورد که لرزش گوشيم رو حس کردم. سريع از تو جيبم در آوردمش و با ديدن اسم جوليا تماسو وصل کردم.
- آنيدا تو کجايي؟
دهن باز کردم تا بگم محوطهي پشتي که ترسيدم اون سه نفر جوليا رو با من ديده باشن و تو خطر بيفته. براي همين گفتم :
romangram.com | @romangram_com