#چشمان_آتش_کشیده_پارت_116


- خوبه موافقم.

به محض مشخص شدن چراغاي پاساژ، ذوق و شوق خريد تو وجودم غليان کرد. با هيجان از ماشين پايين اومدم که جوليا هم بعد خاموش کردن کنارم ايستاد.

- من عاشق خريد کردنم

تند به لباساي مارک که به تن مانکنا بود، نگاه کردم و گفتم :

_ منم همينطور.

دست همديگرو محکم گرفتيم و از پله‌هاي ورودي بالا رفتيم.

سيل جمعيت زياد بود و به همون نسبت هم صدا. اين پاساژ پنج طبقه‌اي بود و سراسر شيشه. طبقاتش از طريق آسانسور شيشه‌اي بهم مرتبط مي‌شد.

با تصميم جوليا که اول تاپ بگيريم خريدامون‌و از طبقه‌ي پنجم شروع کرديم.

- نظرت چيه؟

به تاپ پشت گردني فيروزه‌اي که تو دستش بود نگاه کردم و گفتم : خيلي عاليه، بهت مياد.


romangram.com | @romangram_com