#چشمان_آتش_کشیده_پارت_115

ابروهام ر‌و با حالت بامزه‌اي بالا انداختم و گفتم :

_ دو روز از دستت راحت بودما، سرو کلت دوباره پيدا شد؟

ويشگون ريزي از بازوم گرفت که دادم‌و در آورد و دل اون‌و خنک کرد.

- کاري داري انجام بده، پايين منتظرتم.

سري براش تکون دادم که رفت و درو بست. در کمدم ر‌و باز کردم و با فکر به اينکه بهتره پيراهن ضخيم تري بپوشم، پيراهن دکمه‌اي کرمي رنگي‌رو برداشتم. بي خيال تعويض شلوار، سريع پيراهن ر‌و تنم کردم. نيم کت چرم مشکي هم برداشتم و با فرو کردن کيف پول و گوشيم تو جيباش تنم کردم. موهام‌و با کش ساده‌اي دم اسبي بستم و تند تند از پله‌ها رفتم پايين. قبل اينکه درو ببندم به ماري گفتم با جوليا مي‌رم بيرون که گفت به بهادر خان مي‌گه. وقتي تو ماشين نشستم؛ پنج دقيقه گذشته بود. خوب حاضر شدما!

- راستي ماشينت کو؟

_ نتونستم بيارمش يعني.

خواستم بگم خونه‌ي دانکن مونده که با ياد آوري حساسيتش روي شايعات، بيخيال به جاش گفتم : _پنچر شده. آهان آرومي گفت و ماشين‌و راه انداخت.

آسمون تيره تر شده بود و رو به سياهي مي‌رفت. با اينکه تازه عصر بود، ولي به خاطر بارون و گرفتگي هوا تاريک به نظر مي‌رسيد وقتي به در آهني رسيديم، جوليا تک بوقي زد که توماس بعد چند ثانيه از اتاقک بيرون اومد و درو برامون باز کرد چهره‌اش مصرانه سخت و بي حالت بود يادم باشه فردا حتما درباره‌ي اين رفتارش بپرسم.

- خوب کجا بريم؟

_ پاساژ جِليس چطوره؟

romangram.com | @romangram_com