#چشمان_آتش_کشیده_پارت_114


_چرا اون حرف‌و زدي؟ منظورت چي بود؟ تو مي‌شناسيش؟

بي حرف پشتش ر‌و بهم کرد و سيگارش‌و زير چکمه‌هاي خاکيش، لگد کرد. با قدماي بلند خودش‌و به اتاقک نگهباني رسوند و درو محکم بست. جفت ابروهام پريد بالا. اينجا چه خبره؟ گيج جاده رو رد کردم که با ديدن ماشين جوليا، پرداختن به اتفاقات پنج دقيقه‌ي قبل‌و به بعد موکول کردم. براي امروز ديگه بسه.

سريع درو باز کردم که سايمونِ هميشه مرموز کنجکاوانه نگام کرد سري براش تکون دادم که گفت : _خانم، دوستتون بالا منتظر شمان.

_ اوم ممنون که گفتي

نگاه خيره‌اش وقتي با حالت دو پله‌ها رو رد کردم، روم موند.



يک مرتبه درِ اتاقم‌و باز کردم که صداش جوليا رو که رو تخت نشسته بود، از جا پروند.

لبخند پررنگي بهش زدم و گفتم : _چطوري ترسو؟

که چشم غره‌ي بانمکي بهم تحويل داد. با آرامش از رو تخت بلند شد و يه هو محکم تو بغلش گرفتتم.

- دلم برات تنگ شده بود.


romangram.com | @romangram_com