#چشمان_آتش_کشیده_پارت_113

_ اِم توماس ، ايشون... يوهان اندريک ...از دوستان منن .

با دستم به توماس اشاره زدم و نگاهي به يوهان که چهره‌اش شبيه توماس، سفت و سخت شده بود انداختم و گفتم :

_ و اينم توماس نگهبان عمارت.

يوهان سري به نشونه‌ي آشناييت تکون داد و گفت ‌:

_ از آشناييتون خوشبختم آقا

- يوهان اندريک، تو اينجا چي‌کار مي‌کني ؟ فکر نمي‌کردم هنوز زنده باشي!

شگفت زده به سمت توماس برگشتم . منظورش از اين حرف چي بود!؟ حالت چهره‌اش هنوز سرسختانه بود و هيکليش هم منقبض شده بود و به قول معروف سينه سپر کرده بود. اين همه حالت دفاعي فقط به خاطر يوهانه؟ يا اون شايعات بي منطق!؟

صداي قدماي يوهان باعث شد از فکر به سوالاي تو ذهنم دست بردارم.

- من ديگه مي‌رم خانم ريتسان، بعدا مي‌بينمتون.

عينکي به چشماش زد که با پوست روشن و رنگ پريده‌اش هارموني داشت؛ تا وقتي که ماشينش تو پيچ جاده ناپديد بشه، همونطور موندم و به توماسِ عصبي نگاه کردم. اون چشه؟

از در آهني رد شدم و نزديکش رفتم.

romangram.com | @romangram_com