#چشمان_آتش_کشیده_پارت_112
سنگيني نگاهشو حس ميکردم و اين بي تفاوت بودنم رو سخت ميکرد. و بايد اعتراف کنم واقعا نگاهش سنگين بود.
وقتي جلوي درب آهني ماشينو متوقف کرد، نفسمو عميق و کشدار رها کردم. بي تفاوت بودن خيلي سخته همزمان باهم پايين اومديم . با اينکه اصلا خوش نداشتم بياد تو ولي به رسم ادب و براي اينکه تا اينجا رسوندتم، گفتم :
_ ميخواي بياي تو؟
نگاه کوتاهي با چشماي ريز شده به دراي آهني و جادهي جنگلي متصل به عمارت انداخت. دستشو روي سقف ماشين گذاشت و گفت :
_ نه ممنون؛ سوييچت رو که پيدا کردم با ماشينت برات ميارم، فردا يا...
حرفشو با شنيدن صداي توماس نصفه رها کرد
- هي برگشتي آنيدا؟
به توماس که متوجهي يوهان نشده بود نگاه کردم و گفتم :
_هِم سلام توماس.
لبختد کمرنگش با سيگار هميشه روشن گوشهي لبش، با ديدن يوهان جمع شد. ابروهاش متقابلا به هم نزديک شد و چهرهاشو سخت نشون داد. سکوت کوتاهي بينمون شکل گرفت که با صاف کردن مصلحتي گلوم، شکوندمش.
romangram.com | @romangram_com