#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_9

ــ از صبح کله سحر از خونه رفتی بیرون و الان برگشتی .کدوم دختریه که این وقت شب بیاد خونه نورا ؟ موافق کار کردنت نبوده و نیستم . از پا می افتی مادر. وقتی این موقع رسیدی خونه پس کی می خوای درس ات رو بخونی ؟ اونم رشته ى به این سختی ! چشام را برای لحظه ای بستم :

ـــ دوروز در هفته بیکارم درس هام رو تو اون دو روز می خونم . تو نگران این چیزا نباش .

- گیریم به درس هات برسی. فردای زمستون می خوای چیکار کنی ؟ شبای بارونی و برفی من چه

خاکی تو سرم بریزم . چقدر باید دلم مثل سیر و سرکه بجوشه تا تو از اون سر شهر برسی این سر شهر؟ لقمه ى آخر را فرو دادم و نگاه مستقیمم را فرو کردن در نگاه شب رنگ مامان گلی .دقیق رنگ چشمام را از او به ارث برده بودم . همان چشم ها و همان ابروهای پرپشت مشکی را. باید همین امشب این بحث را فیصله می دادم. حرف یک روز و دو روز که نبود. من هر شب بعداز این همه دوندگی دیگر اعصابی برایم باقی نمی ماند که سر بحث با مامان گلی داغان ترش کنم. با لحنی جدی گفتم :

ــ فکر می کنی اینایی رو که گفتی خودم نمی دونم ؟ نه مادر من فکر همه جاشو کردم و پا گذاشتم تو این راه...من دختر نازک نارنجی آفتاب مهتاب ندیده نیستم. می تونم از پس خودم بربیام .یعنی مجبورم که بر بیام. اگه نرم سرکار چندرغازی که اون لعنتی ها بهت می دن خرج هر سه نفرمون رو می ده ؟ تازه دانشگاه من هم اضافه شده . نیما دیگه جوونه نیاز داره بیشتر خرج کنه مخارج خونه و قبض ها تازه به همه این ها دارو های خودتم اضافه کن . یکم فکر کن بین می شه ؟ نمی شه مادر من !حالا که می تونم ، بذار کمکت کنم . بذار نیما حداقل تو آرامش درسش رو بخونه و زندگیش رو بکنه . چشمای مامان گلی براق شد و دو قطره اشک از نهان خونه چشماش بیرون ریخت . دلم آتش گرفت . ولی چاره ای جز اینکه انقدر سرد و سخت باهاش حرف بزنم نداشتم . وگرنه هر شب این بساط ما بود . صداش گریه ای بود و خش داشت :

ــ می دونم ، می دونم که این توانایی رو ندارم که بچه هام رو اداره کنم . تو هم مجبوری به این آتیش بسوزی . خدا هیچ پدر و مادری رو شرمنده ی اولادش نکنه . یکی انگار به قلبم چنگ انداخت . خودم را از کنار سفره کشیدم کنارش . سرش را بغل کردم و گفتم :

ــ نگو مامان گلی دشمنت شرمنده باشه . تو تاج سرمایی نگو این حرفا رو دل نورا رو خون نکن .

چشام می سوخت اما نمی خواستم اشک بریزم . سالها بود که اشک نریخته بودم درست از وقتی که بابا جانم رفت .هیچ کس از آن موقع اشکم را ندیده بود. غرورم این اجازه را بهم نمی داد. ****

ــ چرا هر روز با اتوبوس می یای؟ اینطوری که خیلی برات خسته کننده می شه نورا. حداقل گاهی وقتا با تاکسی بیا .این را ارغوان در حالی که با هم به سمت کلاس می رفتیم گفت. سرم را کمی به سمتش متمایل کردم و گفتم :

ــ من عادت دارم ارغوان خانم مثل شما ته تغاری خونه ى بابام نیستم.

لبخندی زد و گفت :


romangram.com | @romangram_com