#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_10
ــ دختر بزرگه و عزیز کرده ى بابات که هستی !
نگام کشیده شد به روبه روم و به نقطه ى نا معلومی زل زدم .اینکه ارغوان بعد چهار سال رفاقت هنوز نمی دانست باباجانم رفته بدجنسی که نبود ، بود؟ خب البته به اضافه اینکه آدرس خانه ام را نداشت و هیچ چیز از اوضاع زندگیم نمی دانست . این که فریب در رفاقت نبود ، بود؟ انقدر مغرور بودم که نتوانستم از همان روز اول حقیقت را به ارغوان بگویم. آن موقع هنوز ذات پاک و مهربانش را نشناخته بودم . به اصرار خودم مامان گلی را نامم را در دبیرستانی در بالای شهر نوشت آن هم با کلی دوندگی. برای ادامه تحصیل و رسیدن به هدفم نیاز داشتم در یک دبیرستان خوب درس بخوانم . رفت و آمدهای خسته کننده با مترو و اتوبوس هم نتوانست در آن سن و سال مرا از این کار باز دارد.آنجا با ارغوان آشنا شدم و دوستی عمیقی میانمان شکل گرفت. او تمام زار و زندگیش را برای من روی دایره ریخته بود و در عوض از من فقط همین را می دانست که یک برادر دارم و مادری سخت گیر که دوست ندارد با دوستانم رابطه ای غیر مدرسه داشته باشم و بس! انصافا هم ارغوان آدم گیر و کنجکاوی نبود و صادقانه دروغ هایم را باور می کرد و این گه گداری بر شدت عذاب وجدانم می افزود، ولی چه کنم که شدیدا پایبند غرورم بودم. صدایم ناخداگاه از گلویم خارج شد :
- البته که هستم ولی باباجانم دوست نداره منو نازک نارنجی بار بیاره ! می گه من دختر روزای سختم!خب این حرف می توان گفت آنقدرها هم دروغ نبود. این حرفی بود که همیشه باباجانم بهم می گفت . ارغوان کنار در کلاس لحظه ای ایستاد و گفت :
ــ وای خیلی حوصله و جون داری نورا ! من که دختر روزای آسونم .منو بکشی نمی تونم دو روز اتوبوس سواری کنم.لبخند تلخی می رفت روی لبام بنشیند که زود جمعش کردم و گفتم :
ــ این فرق منو توئه دیگه خانم لوس.
چشم غره ای میهمانم کرد و وارد کلاس شد.آهی از سینه ام بیرون پرید. پشت سرش وارد کلاس شدم و روی اولین صندلی خالی نشستم. ارغوان که داشت با یکی از دانشجوها حرف می زد، نگاهی بهم کرد و چشم غره ى دیگری زد . خندیدم و رویم را برگرداندم. خدارا شکر صندلی کناریم توسط یکی از دخترها اِشغال شده بود. که حالا داشت بهم لبخند می زد. من هم اتوماتیک وار لبخند زدم و گفتم :
ــ سلام من نورا تنهام.
انگار که منتظر این حرکت من باشد سریع دستش را به طرفم دراز کرد و گفت :
ــ فاطمه موسوی .از آشناییت خوشحالم. چه چشای خوشگلی داری رنگش خیلی سیاهه ، مثل یه گودال عمیق می مونه.
به اظهار نظر در مورد چشمام عادت داشتم . دستش را فشردم و گفتم :
ــ لطف داری فاطمه جون بپا تو این گودال غرق نشی ! به شوخیم خندید و لبه ى چادر مشکی اش را به صورتش نزدیک کرد و گفت :
romangram.com | @romangram_com