#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_11

ــ خیلی ازت خوشم اومده ! می تونم تو همه کلاس ها کنارت بشینم؟

از خدا خواسته قبول کردم و گفتم :

ــ البته خوشحالم می شم !ضربه ای که ارغوان به دستم زد باعث شد به طرفش برگردم :

ــ معرفی نمی کنی نورا خانم؟ به طرف فاطمه سر چرخاندم و گفتم :

ــ فاطمه جون ، ارغوان ! سرم دوباره رفت طرف ارغوان و ادامه دادم :

ــ ارغوان ، فاطمه جون!

جفتشان از نحوه ى معرفی ام خنده شان گرفت و صدای خنده در کلاس پیچید . با آمدن استاد و شروع درس نفس راحتی کشیدم از نبود امیرعلی! بعداز پایان کلاس به سرعت خداحافظی کردم و زدم بیرون. رفتم آن سمت خیابان و منتظر اتوبوس ایستادم. باران نم نمی شروع به باریدن کرد.دست در کیفم کردم و چترم را که همیشه همراهم بود بیرون کشیدم. به محض باز کردنش پرشیای سفید رنگی زیر پایم ترمز کرد. چتر را بالاتر گرفتم تا بتوانم راننده را ببینم. با دیدن امیرعلی دلم باز به تالاپ و تولوپ افتاد. لبخند ویران کننده ای زد و کمی به طرفم متمایل شد و گفت :

ــ سلام چشم سیاه ! بیا بالا می رسونمت.از لحن گستاخش کفرم درآمد. صدای قلبم را به دست فراموشی سپردم. با پرخاش گفتم :

ــ برو عمه ات رو برسون! صدای شلیک خنده اش مرا مات و متحیر برجا گذاشت . پایش را روی پدال گاز فشرد و در همان حال که ماشین از جا کنده می شد فریاد زد :

ــ پس انقدر اینجا بمون که موش آب کشیده شی!

ماشینش به سرعت ازم دور شد. تمام سلولهای بدنم داشت از حرص و عصبانیت منفجر می شد .پسره ى گستاخ و وقیح . دوست داشتم می توانستم یک کتک مفصل می زدمش. با حرص پایم را به زمین کوبیدم که باعث شد آبی که کنار خیابان جمع شده بود به روی شلوار مشکی پارچه ایم بپاشد در این زمان بود که خشمم به اوج خود رسید. زیر لب بلند گفتم :


romangram.com | @romangram_com