#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_12

ــ لعنتی ، لعنتی به حسابت می رسم ، حالا ببین !

*****

یک هفته از آغاز سال تحصیلی گذشته بود. کم کم داشتم به برنامه ى فشرده ام عادت می کردم.با عجله ی همیشگی ام از اتوبوس پیاده شدم و با سرعت پا تند کردم به طرف در ساختمان دانشگاه. از ارغوان خبری نبود. نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بلند شد. یک ربع تاخیراتوبوس حسابی از کلاس عقبم انداخته بود. به طرف کلاس مورد نظر رفتم. لحظه ای پشت در ایستادم. ضربان قلبم تند بود و نفسم بریده بریده از سینه ام بیرون می پرید. ضربه ای به درزدم و آن را آهسته گشودم. با دیدن کلاس خالی آن چنان توی ذوقم خورد که برای دقیقه ای همان جا به تماشای کلاس خالی ایستادم .اشتباه آمده بودم؟ سرم را بلند کردم و شماره ى کلاس را دیدم . گیج و منگ سرجایم ایستاده بودم که صدای گوش نوازی گفت :

ــ درسته اشتباه نیومدی !

به سرعت چرخیدم .درست پشت سرم ایستاده بود. یک دستش داخل جیب شلوار خاکستری رنگ خوش دوختش یود و دست دیگرش یک کیف چرم مشکی خودنمایی می کرد.نگام بالا آمد. بلوز مردانه ی سفید پوشیده بود که آستین هاش را تا زده بود .یک ابرویش را بالا داد و با لبخندی گفت:

ــ پسندیدی؟! به تندی ابروهای پرپشت مشکی ام را درهم گره کردم و درحالی که از کنارش می گذشتم گفتم :

ــ چه از خود راضی !

صدای خنده اش در فضای خالی راهرو پیچی دو صداش متعاقب آن به گوشم خورد:

ــ کلاس از اون طرف نیست خانم تنها ، که تنها موندی. رفیق شفیقت بهت نگفت که کلاس روزای

دوشنبه منتقل شده؟ برگشتم طرفش .چند قدم فاصله را طی کرد و روبه روم ایستاد.با همان اخم پرسیدم :

ــ شماره کلاس جدید؟ !


romangram.com | @romangram_com