#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_8

****

ساعت از ده گذشته بود که کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم. چراغ های خانه خاموش بود و فقط چراغ آشپزخانه که گوشه ى حیاط کوچکمان قرار داشت ،روشن بود. نگا م به اطرافم کشیده شد ؛یک خانه قدیمی کلنگی با دو اتاق و یک راهروی کوچک ، آشپزخانه شش متری گوشه حیاط ، تمام خانه ى مارا تشکیل می داد. ولی خب حداقلش مال خودمان بود و برج به برج مجبور نبودیم کرایه های نجومی به صاحبخانه بپردازیم. این گفته ى مامان گلی بود که به این شکل می خواست راضی مان نگه دارد که داشتن همین خانه کلنگی و کوچک با دیوارهای درحال فروریختن در پایین ترین نقطه شهر،از سرمان هم زیاد است. انقدر خسته بودم که نا نداشتم خودم را به حوض کوچک کنج حیاط برسانم.با قدم های آرام به سمت آشپزخانه رفتم. از پنجره ى کوچک رو به حیاطش نگاهی به داخل انداختم.مامان گلی کنار سفره ی کوچک شام نشسته خوابش برده بود . چند عدد کوکو سبزی در میان ظرفی ملامین خود را درون سفره به رخ من می کشید . تسبیح خاک کربلایش دستش بود و موهای سفیدش از زیر روسری نمایان بود. موهای مامان گلی کی انقدر سفید شده بود که من نفهمیدم؟ یادم است که وقتی باباجانم زنده بود موهای مامان گلی از سیاهی برق می زد.آهی از سینه ام بیرون پرید. باباجانم که رفت انگار همه چیزمان را با خود برد. دست زیر چانه ام بردم و مقنعه را که از صبح کله سحر روی سرم بود برداشتم. کش مویم را کشیدم و با دو دست به جان موهایم افتادم. دردی شیرین روی پوست سرم جاری شد.موهایم بلند و سیاه است و نگه داریش سخت.هر از چند گاهی وسوسه می شوم کوتاهشان کنم یک مدل خیلی کوتاه مثل کرنلی . ولی بعد لبخند باباجانم به یادم می آید که موقع شانه کردن موهایم روی لباش می نشست. باباجانم عاشق موهای رنگ شبم بود و هیچ وقت نگذاشت کوتاهشان کنم. حالا این موها تنها یادگار باباجانم شده.عطر دست های پینه بسته اش هنوز روی این موها جا مانده.وارد آشپزخانه شدم و کنار سفره نشستم. درست روبه روی مامان گلی ام .صدای نفسهاش بلند بود و سینه اش خر خر می کرد.مامان گلی مریض بود. ریه اش مشکل داشت و باز هم در کارخانه نساجی کار می کرد. برای لحظه ای تصویر چشمان خاکستری امیرعلی از ذهنم گذشت. اخم شدیدی میهمان چهره ى خسته ام شد.نورا خانم به همین دلیل مسلم و زنده که روبه روت نشسته حق نداری بهش فکر کنی باید مامان گلی رو از کار کردن تو اون کارخونه لعنتی نجات بدی.هدفت اینه ! مامان گلی انگار متوجه نگاه سنگینم به خودش شد که لای پلک های پر چروکش را از هم گشود.کی صورتش پر از چروک شده بود که من نفهمیدم؟ بله ،درست از زمانی که باباجانم رفت.تبسمی به رویش پاشیدم و با لحنی شاد گفتم :

ــ سلام خانم خانما چرا گرفتی اینجا خوابیدی؟ مامان گلی با دلواپسی که در صدا و چشماش موج می زد گفت :

ــ نگرانت شدم مادر، تا این موقع شب کجا بودی؟

اخمی تصنعی کردم و گفتم :

ــ کجا بودم؟ سرکار دیگه مادر من! و در همان حال تکه ای از نان بربری که دیگر خشک شده بود کندم و مقداری کوکو سبزی را رویش گذاشتم . یادم آمد از غروب دستم را نشسته ام . تردید لحظه ای خوره ى جانم شد اما گرسنگی و خستگی توجیهی شد برای اینکه آن لقمه را به دهان ببرم و با لذت آن نان خشک را بجوم:

ــ هووووم چه کوکویی شده مثل همیشه دستپخت مامان گلی ام حرف نداره.

مامان گلی نگاهی به دستام کرد و گفت :

ــ با دست و روی نشسته؟ لقمه ى دیگری آماده کردم و گفتم :

ــ بی خیال گشنمه بعد می شورم.

نگاه خیره ى مامان گلی داشت بهم می گفت که نمی توانم از زیر توضیح و توبیخش شانه خالی کنم .لیوان آب را به لبام نزدیک کردم و لاجرعه سر کشیدم و همان زمان طاقت مامان گلی طاق شد و گفت:


romangram.com | @romangram_com