#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_7

ــ نورا نورا تو چت شده؟ بی خیال خب؟ تو اومدی که درس بخونی و دکتر بشی تا برای مامان و نیما یه زندگی راحت بسازی . تا روح بابا آروم بگیره. تو واسه عشق و عاشقی وقت نداری ،بفهم!

نفس عمیقی کشیدم و چشام را برای چند لحظه بستم. باید تمرکز کنم باید تمرکز کنم...چند دقیقه

گذشت . نفس بلندی کشیدم و هم زمان چشام را گشودم. نگام باز در نگاش نشست. لبخند عمیقی زد و گفت:

ــ چشم سیاه دوستداشتنی! دلم هری ریخت پایین. ضربان قلبم به وضوح شنیده می شد .نمی توانستم حتی یه لحظه چشم ازش بردارم واقعا امروز چه مرگم شده ؟ این سوالی بود که مثل خوره داشت ذهنم را می خورد . لبخند خاص و جذابی بر لباش خودنمایی می کرد.چشمکی زد و پشت بهم کرد و با دوستش جناب مانی خان رفت. من اما هنوز مسخ شده سرجایم ایستاده بودم. باز ارغوان بود که به داد منه بینوا رسید و یکی زد به بازویم و گفت :

ــ هی کجا سیر می کنی امروز خانم شما؟ یه آه از سینه ام بیرون آمد که بدجوری قلبم را سوزاند. دستی به چشام کشیدم و گفتم :

ــ همین جام ارغوان.

کنارم قرار گرفت و با هم رفتیم سمت کلاس بعدی. نگاه دقیقی بهم کرد و گفت:

ــ من که شک دارم .بدجور مشکوکی امروز خانم دکتر آینده ! آهان ،انگار این تلنگر لازمم بود و چقدر ظریف ارغوان بهش اشاره کرد .من آمدم اینجا که خانم

دکتربشم نه عاشق. یه قرار همان لحظه با خودم گذاشتم. عاشق شدن ممنوع. تو فقط باید دکتر بشی نورا !

****

با عجله از اتوبوس پیاده شدم و به آن سمت خیابان رفتم. نگاهی به ساعتم کردم و نفسم را فوت کردم بیرون. خداروشکر به موقع رسیده بودم. داخل شرکت رفتم و پشت میزم نشستم. چندتا پرونده قطور آنجا نشسته بودند و انتظارم را می کشیدند. بی فوت وقت یکی شان را باز کردم و شروع کردم به حساب و کتاب. چند ماهی بود که در این شرکت کار گیر آورده بودم .آن هم با یک عالمه دنگ و فنگ. برای هزینه های دانشگاه نیاز به پول داشتم و مامان گلی با آن حقوق بخور و نمیر که از کارخانه ریسندگی می گرفت ، نمی توانست جوابگوی مخارجم باشد. با هزار جور ترفند و خواهش و التماس راضی اش کرده بودم که کار کنم تا حداقل مخارج خودم را در بیاورم. تازه نیما هم بود. یک جوان شانزده ساله آن هم تو این دوره و زمانه چه می فهمید نداری یعنی چه ؟ هر چند از انصاف نگذریم داداش نیما آرام ومهربان و بادرک بود ولی باز یه مخارجی داشت که اجتناب ناپذیر بود. بعد از فوت بابا جانم زحمت بار زندگی افتاد رو شونه های نحیف مامان گلی. قوم و خویش آن چنانی نداشتیم .هم مامانم تک فرزند بود هم بابام. حالام که باباجانم رفته بود مامان گلی ام تنها شده بود. چون مامان و باباش چند سال پیش در یک تصادف جانشان را از دست داده بودند. رسما مامان گلی بی کس و کار شده بود. کس و کارش بابا جانم بود و من و نیما. حالام فقط من مانده بودم و نیما. افکار درهم و برهمم را سرو سامان دادم و شیش دنگ حواسم را به پرونده ها دادم. حالا که رئیس شرکت راضی شده بود چهارروز در هفته آن نیمه وقت بروم شرکت باید کارم را خوب و بی نقص انجام می دادم. تا این کار خوب را از دست نمی دادم. حتی با وجود راه دورش از خانه و رفت و آمدهای طولانی با اتوبوس و مترو. بله ، این زندگی و دنیای واقعی منه ، نورا تنها !


romangram.com | @romangram_com