#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_6
ــچه پررو!
مانی خان که هنوز مثل مجسمه ى ابوالهول جلویمان ایستاده بود قدم رنجه کرد و رفت کنار صاحب صدای زیبا نشست. با صدایی که خنده در آن موج می زد گفت :
ــ خوشم اومد ضایع شدی امیرعلی خان !
پس اسمش امیرعلی بود. بهش می آمد . به آن چشمان خاکستری رنگ براقش که شیطنت در آن شدید شناور بود.امیرعلی خان فرصتی پیدا نکرد تا جواب مانی را بدهد چون استاد وارد کلاس شد و همهمه ى دانشجوها خود به خود به زمزمه های کوتاه رسید . با وجودش معذب بودم. استاد بعد از معرفی خود شروع به حضور و غیاب کرد. کاری که از آن متنفر بودم .سکوت کلاس به من این اجازه را می داد تا زمزمه های ریز امیرعلی را بشنوم. اولین تصوری که از او در ذهنم نقش بست وقاحت بود .
صدای استاد به گوشم رسید که نامم را خواند .دستم را بالا بردم و گفتم حاضر. بلافاصله اسم امیرعلی را خواند.امیرعلی تهرانی ... او با لحن شیطنت آمیزی گفت:
ــ معرف حضور هستم استاد!
جمعی از دانشجویان که گویا ترم های بالاتر بودند خندیدند. لبان استاد هم به خنده از هم باز شد و گفت :
ــ البته کیه که شما رو نشناسه!
پس او هم سال بالایی بود و قرار نبود حضورش را در همه ى کلاس ها تحمل کنم. از این تصور نفس راحتی کشیدم. آهسته زیر گوشم گفت :
ــ فامیلیت بهت می یاد ، تکه !
سرم به به جانبش چرخید و باز نگام فرو رفت در نگاه خاکستری شیطانش. یک ابرویش را بالا داد و خیره نگام کرد. بی هیچ حرفی سرم را برگرداندم. چون انگار نگاهش مستقیم وارد قلبم شد که باز آن را بی قرار کرد.این حس و حال برایم نا آ شنا بود.لحظات به کندی می گذشت.تمام تلاشم را کردم تا حضورش را فراموش کنم و به دهن استاد زل زدم. اولین نفری که از صندلیش برخاست من بودم. به سرعت خودم را به درکلاس رساندم و از آن خارج شدم. نفسم را به شدت بیرون فرستادم و کشیده ای آرام به صورت گر گرفته ام نواختم.
romangram.com | @romangram_com