#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_5
ــ تو روت باز خندیدم؟ صدای خنده ام در میان صدای جذاب و دل انگیزی گم شد:
ــ به به چه لعبت هایی! چه شود این ترم مانی ! سرم ناخداگاه به سمت صدا چرخید و نگام در میان نگاهی خاکستری قفل شد.ابروهای پرپشتش به سمت بالا متمایل شد و لبخندی اغواگرانه بر لباش نشست. چهره ای کاملا شرقی و اصیل. موها مشکی و حالت دارش را به یک سمت شانه کرده بود که فکر می کنم ساعت ها برایش وقت گذاشته باشد . چهره اش آفتاب سوخته و بسیار دلنشین بود. قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد .زمان و مکان را گم کردم . نمی دانم چند دقیقه به همان حالت ماندم که با سقلمه ای که ارغوان به پهلویم زد، باز برگشتم به این دنیا، دنیای واقعی نورا تنها. نگام را دزدیدم. صدای روح نوازش باز به گوشم رسید:
ــ مانی موافقی همین ردیف جلو بشینیم؟
مرد همراهش که فرصت نداشتم خوب چهره اش را ببینم ، با رگه هایی از تعجب در صدایش گفت :
ــ تو که همیشه می رفتی ردیف های آخر، چی شده حالا؟
صدای زیبا گفت :
ــاین جلو ملوها یه خبرای قشنگی هست.حالا تو که کشته مرده ى جلو نشستن بودی چرا دیگه سوال جواب می کنی؟
با قدم های بلند آمد و صاف رو صندلی کناریم نشست. بی دلیل ضربان قلبم بالا رفت. از حیرت
نمی دانستم چه کار کنم. چه مرگته نورا؟ تو ، نورا تنها با دیدن یه پسر اونم از این پسرهایی که معلومه صدتا دوست دختر تو بساطشونه اینجوری قلبت به تالاپ و تولوپ افتاد؟ جمع کن خودتو دختر ! تو اصلا قد این حرفا نیستی! اگرم باشی وقت این کارا رو نداری. روشنه نورا خانم؟ وجدانم کار خودش را کرد و مرا با خودش کشان کشان به دنیای واقعی آورد.دنیایی که برای من سیاه بود و خاکستری. بدون هیچ رنگ و لعابی. پر از کارو تلاش و بی هیچ پشتوانه ای. صدای زیبا از فاصله نزدیکم گفت:
ــ سلام عرض شد خانم های زیبا.
اخمی به چهره ام نشاندم و بی اعتنا به او به سمت ارغوان برگشتم و زیر لب گفتم :
romangram.com | @romangram_com