#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_4

ــ فعلا با اجازه.

ارغوان اجازه نداد بیشتر او را نگاه کنم . مرا چرخاند و به دنبال خود کشید به سمت در آرزوها. با هم از زیرش گذشتیم و کلی ذوق مرگ شدیم واسه این شق القمر کردنمان. دانشگاه پزشکی آن هم تهران! در خاندان کم جمعیت ما یک پدیده بود. که من نورا تنها توانسته بودم این پدیده باشم. با شوخی و خنده بالاخره توانستیم کلاسمان را پیدا کنیم. یک کلاس بزرگ با حداقل صد تا صندلی. از آنجا که من همیشه شاگرد زرنگ و خرخوان بودم ، سریع کیف مشکی نوام را که در یک حراجی به قیمت خیلی مناسبی خریده بودم؛ روی اولین ردیف صندلی ها گذاشتم و زود نشستم. کفر ارغوان درآمد و من ریز خندیدم.

چشم غره ای به من زد و غرغر کنان گفت:

ــ یعنی کمه کم صد تا صندلی اینجاست ها ، باید بذاری بیای اینجا تو دهن استاد بشینی؟

کمی جابه جا شدم و با گوشه ى مقنعه ى مشکی نوام که مامان برایم با یک پارچه ارزان قیمت دوخته بود ور رفتم و گفتم:

ــ چیه مگه؟ من دوست دارم موقع درس دادن چشمم تو دهن استاد باشه تا خوب مطلب رو بگیرم. تو اگه ناراحتی برو یه جای دیگه بشین.

با حرص کیف مارک دار قهوه ای اش را روی صندلی کناریم پرت کرد و پهلویم نشست :

- بله شما باید از الف تا اون ى آخر رو از دهن استاد بقاپی تا راضی شی. حیف که نمی تونم جدا ازت باشم ،توام اینو فهمیدی هی می کوبونی تو سرمن !

به رویش خندیدم:

- خب حالا تو که آخرش ور دل خودمی پس چرا از اون اول مثل بچه آدم پیروی نمی کنی و انقدر غر می زنی؟

باز نگاش چپ چپ شد و گفت:


romangram.com | @romangram_com