#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_56
با نیما از خانه بیرون زدم ؛ در حالی که قسمتی از وجودم پیش مامان گلی جا ماند . نیما نگاه پُر
عطوفتی بهم کرد و گفت :
ــ نگران نباش آبجی ، بسپرش به خدا مامان گلی رو . من که فقط از خودش سلامتی مامان گلی رو می خوام .
خدایا چقدر این داداش صورت جوشی من باید فهمیده باشد که بخواد من را این جوری آرام کند ؟
دلم آرامش عجیبی را تجربه کرد . دستش را که تو هوا آزاد بود گرفتم تو دستام و فشارش دادم .لحنم شدیدی نرم و مهربان شد :
ــ الهی من بمیرم واسه دل تو . همین جور پاک بمون داداشی . خدا به خاطر دل پاک توهم که
باشه ، مامان گلی رو واسمون نگه می داره .
نیما دستم را فشرد و لبخند دلنشینی بهم زد که یک جورایی خیالم را راحت کرد . با انرژی
به طرف ایستگاه مترو رفتم تا خودم را هر چه زودتر به دانشگاه برسانم .
به ساعتم نگاهی کردم . به موقع رسیده بودم و زمانی نمانده بود برای گرفتن داروهای مامان گلی .
با خودم گفتم :
romangram.com | @romangram_com