#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_55

ــ آره مادر ، پس چیکار کنم خونه بمونم ؟

ــ ای کاش می تونستی امروزو نری و استراحت کنی ؛ تا این داروها رو بگیرم برات .

مانتویش را از روی چوب لباسی برداشت و در حالی که آن را به تن می کشید نگاش را به من داد :

ــ نگران نباش ؛ هیچیم نمی شه . حالا حالاها خیال رفتن ندارم !

قلبم حتی از تصورش فشرده شدو با اعتراض گفتم :

ــ دور از جون ؛ نگو دلم ریش می شه !

عاقبت لبخندی دلنشین زد :

ــ فدای اون دلت .

من هم لبخند زدم . صدای نیما از آشپزخانه آمد که ما را برای خوردن صبحانه فرا می خواند . یک ابروم بالا پرید و مامان گلی با شیطنت گفت :

ــ بریم ببینیم این گل پسر چی می خواد به خوردمون بده ؛ فقط خدا کنه سر از بیمارستان در نیاریم !

به شوخی اش خندیدم و با هم به طرف آشپزخانه رفتیم .


romangram.com | @romangram_com