#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_52

- خوبم مادر نصف شبی زا براتون کردم ؛ برید بخوابید صبح درس و دانشگاه دارید. بالشتی از گوشه ى اتاق برداشتم و کنارش دراز کشیدم. دستش را گرفتم میان دستام و گفتم :

ــ امشب می خوام همین جا کنار مامان گلی مهربونم بخوابم ؛ حرفیه؟ لبخند مامان گلی بهم جان داد. نیما بلند شد و برق را خاموش کرد و طرف دیگر مامان گلی دراز کشید .انگار جفتمان از وخامت حال مامان گلی با خبر بودیم و به روی خودمان نمی آوردیم. مامان گلی تمام دارو ندار ما دوتا بچه یتیم بود. حتی تصور نبودنش ما را از ترس فلج می کرد. آن شب دستان مامان گلی تا صبح در اختیار ما دوتا بود . تا بهمان آرامش تزریق کند، تا بهمان دلگرمی بدهد، که هنوز هست ، تا از عطر وجودش سیرابمان کند .

صبح در بغل مامان گلی جانم از خواب بیدار شدم و چه شیرین بود تجدید خاطرات گذشته . لبخند بر

لبان جفتمان آذین بخشید . سرم را کمی بلند کردم ، نیما سر جاش نبود .

ــ سلام مامان گلی حالت بهتره ؟

از جاش برخاست نیم خیز شد و درون رختخواب نشست . موهاش را با دستاش مرتب کرد و گفت :

ــ خوبم مادر ؛ دلواپس نباش .

بلند شدم و در حالی تشک ها را جمع می کردم گفتم :

ــ دلواپستم قربونت برم . هر کاری کنی نگرانتم . چرا داروهات تموم شد ، نگرفتی ؟ حداقل به

خودم می گفتی برات بگیرم .

چشمان سیاهش را ازم دزدید و گفت :


romangram.com | @romangram_com