#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_51

ــ نمی دونم سرفه اش بند نمی یاد.

کنار مامان گلی نشستم و پشت اش را ماساژ دادم:

ــ الهی من قربونت بشم مگه داروهاتو نمی خوری؟ سرش را تکان داد و نیما جایش گفت :

ــ داروهاش تموم شده؛ نگرفته !

نفسم بند رفت. انقدر درگیر کار و درس و دانشگاه شدم که از مامان گلی ام غافل ماندم . رو به نیما گفتم:

ــ برو یه لیوان آب براش بیار خودم فردا نسخه اش رو می گیرم. این چیزا به عهده ى منه کوتاهی کردم

ببخشم مامان گلی جونم . دستم را با دستان چروکیده اش گرفت و فشرد و با دست دیگرش علامت داد که نمی خواهد. - چی چی رو نمی خواد . داری از شدت سرفه زبونم لال خفه می شی ! باید داروهات رو سر وقت بخوری مامان جان، سر وقت! شنیدی که دکتر چی گفت وگرنه کار به جاهای باریک می کشه .

داروبرات از غذا هم واجب تره !

نیما که رفته بود پی آب با یک لیوان پر از آب برگشت. آن را به دستم داد و کنارمان نشست. آب را جرعه جرعه به مامان گلی خوراندم .سرفه اش کمی آرام گرفت.

- بهتر شدی دورت بگردم؟

نفس عمیقی کشید و پشت بندش یک سرفه ى دیگر:


romangram.com | @romangram_com