#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_45
استاد مات و متحیر بهم نظر دوخت. شاید انتظار داشت برای شرکت در کلاسی که حقم بود بهش التماس کنم. اما کور خوانده ای جناب شمس . نورا تنها به هیچ کس التماس نمی کنه. در را بستم و پشت در بسته ى کلاس ایستادم .یک پایم را محکم به زمین کوبیدم و زیر لب غُر زدم : لعنتی !اما دیگر کار از کار گذشته بود و این کلاس مهم را از دست داده بودم .نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این واقعه را هضم کنم. نورا بی خیال ، همین حالاشم از کل کلاس جلوتری پس غصه نخور و برو یه کار مفید بکن .
تمام دو ساعت کلاس را در کتابخانه نشستم و به مطالعه کتاب مرجع پرداختم .وقت کلاس بعدی که رسید بلند شدم و خودم را به کلاس رساندم تا حداقل از این یکی جا نمانم . چند دانشجو بیشتر در کلاس
نبود. چشم چرخاندم برای پیدا کردن ارغوان ؛هنوز نیامده بود .روی اولین صندلی ردیف جلو نشستم طبق عادت همیشگی ام . چشمم به در کلاس بود که امیر علی وارد شد .با لبخند ویرانگرش دلم را
لرزاند . رویم را برگردانم تا نگام راز درونم را فاش نکند. امیر علی به سویم آمد و خواست روی
صندلی کناریم بنشیند که گفتم :
ــ قبلا رزرو شده !
نگاه مشتاقش لحظه ای از روم برداشته نمی شد . راست ایستاد و با لودگی گفت :
ــ جدی؟ ممنون که به فکرم بودی! بهش نگاه کردم . نگاش به اعماق قلبم نفوذ کرد ولی زبانم با تمسخر گفت :
ــ چه از خود راضی.
اوهم کم نیاورد و گفت :
ــ از نقاط مثبت شخصیتمه !
romangram.com | @romangram_com