#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_43
مانتوم را از تن بیرون آوردم و همان جا نشستم به درس خواندن. مانتو را به تن کشیدم و با سرعت نور مقنعه را سر کردم. کتابهایم را درون کوله پرتاب کردم وازاتاق خارج شدم . هم زمان در اتاق رو به رو گشوده شد. نیما در چارچوب در قرار گرفت .با دیدنم لبخند زد و گفت :
ــ سلام صبح بخیر آبجی خانم. شما که هنوز نرفتی ! سری تکان دادم و گفتم :
ــ وای نگو نیما ،استرس می گیرم. چرا مامان انقدر دیر بیدارم کرد؟ کفش های کتانی سفید را روی زمین گذاشتم و در حالی که می پوشیدمشان ادامه دادم :
ــ یه کلاس مهم دارم، استادشم از اون بداخلاقاست که بعد خودش کسی رو راه نمی ده. خدا کنه زود
برسم.
نیما هم کتانی هایش را که یک مارک تقلبی نایک رویش خودنمایی می کرد،برداشت و در حال پوشیدن نگام کرد و گفت :
ــ مامان چند بار اومد صدات کرد. ناراضی پوفی کشیدم و کنار روشویی گوشه ى حیاط ایستادم. خودم را در آیینه ى شکسته اش نگاه کردم. مشتی آب سرد به صورتم پاشیدم که باعث شد جیغ کوتاهی بکشم. نیما خندید و من با دستمال
کاغذی زود صورتم را خشک کردم و غُر زدم :
ــ این آب چرا انقدر سرده؟ هنوز که زمستون نشده !
نیما کلاسورش را به دست دیگرش داد و موهایش را در آیینه مرتب کرد. ست ورزشی مشکی پوشیده بود سال گذشته با جمع کردن پول توجیبی یک سالم برای تولدش خریده بودم ، و چقدر نیما عاشقش بود. نگام را به زحمت از برادر خوش تیپم کندم و گفتم :
ــ من رفتم خیلی عجله دارم، دعا کن زود برسم داداشی .
romangram.com | @romangram_com