#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_42

گذشته بود که وسایلم را جمع کردم و از شرکت زدم بیرون. باران ریزی در حال باریدن بود. پاییز امسال عجیب سرد شده بود و برای رسیدن عجله داشت. باران بیشتر روزها و شبها می بارید. سرم را

بلند کردم و به آسمان تیره خیره شدم. سیاه و وهم آلود بود بدون هیچ روزن و روشنایی. از دلم گذشت :

ــ خدا جون تو اونجا نشستی الان؟ داری منو می بینی؟ دلم گرفته از روزگارت، خیلی دلم گرفته .

*****.

با صدای مامان گلی از خواب پریدم. درد بدی تو گردنم پیچید .گیج نگاهی به اطرافم کردم. نور از لابه

لای پرده ى توری کهنه ى اتاق به داخل سرک می کشید. نگام به ساعت افتاد از7 گذشته بود . خواب به

کل از سرم پرید. خواستم بلند شوم که تازه متوجه شدم پایم را زیر میز تحریر کوچکم گذاشته ام و همان جا خوابم برده است. به سرعت میز را گوشه ى اتاق گذاشتم. صدای مامان گلی دوباره آمد:

ــ نورا، نورا، بیدار شدی مادر؟ دیرت می شه ها .

با صدای بلندی گفتم :

ــ بله مامان جان بیدارم.

جورابهایم را پیدا کردم و با عجله پوشیدم. همان شلوار دیروزی تنم بود. دیشب انقدر خسته بودم که فقط


romangram.com | @romangram_com