#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_40

ــ کاری نداری دوستم؟ بوسه ای بر کف دستش کاشت و بعد دستش را به صورتم کشید و گفت :

ــ برو به سلامت دخترم، مراقب خودتم باش.

حرکتش کمی، فقط کمی باعث عذاب وجدانم شد. انقدر که در دلم در موردش پلید و غُرغُرو شده بودم. برای جبران لپش را کشیدم و گفتم :

ــ چشم امر دیگه خانم خانما؟ به شیرینی خندید و چشمکی برام زد :

ــاوامر بعدی باشه واسه ى بعد.

چشمم را در حدقه چرخاندم و با یک خداحافظی سریع از ماشین پیاده شدم. ارغوان برام دست تکان داد و من هم همین کار را تکرار کردم. ارشیا بوقی زد و به سرعت از جلوی دیدگانم دور شد. پوفی کردم و نگام به سوی ساعتم رفت. یک ربع زودتر رسیده بودم. قدم زنان از خیابان گذشتم و وارد ساختمان شرکت شدم . بابا ولی با دیدنم گل از گلش شکفت و نگاش به سمت ساعت چرخید :

ــ باباجان امروز زود رسیدی! لبخندی رو لبام نشست. ساعات ورود مرا چک می کرد گویا این باباولی مهربان. کوله ام را روی میز گذاشتم و در حال نشستن گفتم :

ــ آره بابا ولی امروز دربست اومدم! ابروهای بابا ولی بالا رفت و من از خنده ریسه رفتم و گفتم :

ــ نه بابا گنج پیدا نکردم یکی از دوستان منو رسوند.

ابروهای بابا ولی به حالت عادی بازگشت و خیال من راحت شد :

ــ خدا خیرش بده بابا جان، الان برات چایی می یارم. پرونده ى جلوی رویم را گشودم که بلافاصله تلفن داخلی زنگ زد. برای لحظه ای استرس تمام وجودم را گرفت. بهادری حتما از مانیتور همیشه روشن اتاقش متوجه ورودم شده بود. دست پیش بردم و گوشی را برداشتم تا ابد که نمی توانست زنگ بخورد و من نگاش کنم .


romangram.com | @romangram_com