#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_39

به روش خندیدم و هم زمان نگام در یک جفت نگاه خاکستری گره خورد و قلبم را به تپش

واداشت. ارغوان بی توجه مرا با خود کشید و به سمت ماشین برد. او جلو نشست و من در عقب را

گشودم. هنگام سوار شدن ناخداگاه دوباره چشمام به جستجوی او به اطراف چرخید و او را یافت .تکیه زده بود به درختی و با نگاهی مستقیم و خیره مرا نظاره می کرد. آن چیزی که ته چشماش می درخشید برق خشم بود یا من اینطور خیال کردم ؟ با صدای ارغوان به خودم آمدم و زود سوار شدم. ارشیا سریع پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد و امیرعلی با نگاش ما را تا دوردست ها بدرقه کرد. دستم را روی سینه ام گذاشتم. هر روز که می گذشت بیشتر به این باور می رسیدم که رهایی از این حس تازه جوانه زده غیر ممکن است. گویا قلبم قبل از اینکه افساری به آن بزنم رَم کرده بود و از

سینه ام گریخته بود .

تمام طول مسیر به پر چانگی های ارغوان گوش سپرده بودم و تقربیا دچار سردرد مزمن بدی شدم . وقتی ارشیا ماشین را روبه روی شرکت نگه داشت ، نفس آسوده ای کشیدم و در دل خدا را شکر

کردم. دستم به سمت دستگیره ى در رفت و در همان حال رو به ارشیا گفتم :

ــ ممنونم که منو رسوندین. واقعا شرمنده شدم. مسیرتون حسابی دور شد.

برگشت به عقب و از همان فاصله ى نزدیک زل زد به چشمام و گفت :

ــ حرفشم نزنین نورا خانم.

لحن محکم و نگاه مستقیمش نطقم را کوتاه کرد و به لبخندی اجباری بسنده کردم. مسیر نگام را به سمت

ارغوان که امروز گویا تخم کفتر خورده بود، تغییر دادم و گفتم :


romangram.com | @romangram_com