#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_33
ــ دو کلوم از مادر عروس !
صدای خنده ى جناب مانی از پشت سرم حضور اور ا نیز اعلام کرد. امیرعلی آهسته رو به او گفت :
ــلطفا خفه.
اما خنده ى مانی قطع نمی شد. ارغوان برگشت و سرجاش صاف نشست. آرام گفتم :
ــ نباید هیچی می گفتی، بهشون رو نده.
با لحن خاصی گفت :
ــ خوشم نمی یاد از این یارو، نگاش به تو یه جور خاصیه ،دلواپسم می کنه.
نگاش کردم . یار غارم گویا حدس هایی زده بود و تحت تاثیر شخصیتش نمی خواست کنجکاوی کند.
با حضور استاد تقریبا سکوت برقرار شد و لحظاتی بعد برگه های سوال میان دانشجویان توزیع
شد. خودکار بیک آبیم را از کوله خارج کردم. نفس عمیقی کشیدم :
ــ نورا خانم فعلا همه چیز رو فراموش کن و فقط رو این برگه تمرکز کن. هیچی مهم تر از درس برای
romangram.com | @romangram_com