#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_32
کنم. چه اشکالی داشت؟ ارغوان بهترین دوستی بود که داشتم .می توان گفت تنها دوستم در تمام عمرم .
سکوت بینمان تا رسیدن به کلاس و نشستن روی صندلی های ردیف جلو هم چنان ادامه داشت. فاطمه از ته کلاس به سویمان آمد و کنارم نشست:
ــ سلام خانم های گل چطوره احوالتون؟ مانند او با لحن شادی پاسخ دادم:
ــ سلام فاطمه جون خوبیم تو ولی انگار بهتری. واسه امتهان آمادگی کامل داری گویا !
فاطمه خندید. وقتی می خندید روی گونه اش چال بامزه ای می افتاد که واقعا دلنشین بود. چشماش عسلی رنگ بود و صورت گرد و تپلی داشت. چادر واقعا برازنده اش بود بهش می آمد.جزوه را برداشت و نگاهی به آن کرد. بعدآن را در هوا تکان تکان داد و گفت:
ــ هیچی ازش نمی فهمم. من نمی دونم چرا مغز خر خوردم و پزشکی زدم. جدا تو این تصمیم تاریخی خودم موندم.
صدای خنده ى ارغوان دلم را گرم کرد و نگام را به سمتش سراند. چشمک بامزه ای بهم زد و خودش را به طرف صندلی من خم کرد و رو به فاطمه گفت :
ــ هنوزم دیر نشده برو انصراف بده! فاطمه برای لحظه ای شوکه شد. چشمان درشتش کمی از حد معمول درشت تر شد و صدای خنده ى ما را درآورد. صدای روح نوازی از پشت سرم آمد که گفت :
ــ خدایا از این خنده ها نصیب ما هم بکن !
قلبم دوباره بنای بی قراری گذاشت و خنده بر لبام خشک شد. فاطمه و ارغوان هم زمان به او نگاه کردند. من اما همان طور سیخ سرجایم نشستم. قدرت برگشتن و دیدن آن چشمان خاکستری جذاب را
نداشتم. سر دلم داد زدم که آروم بگیر دیوونه! چرا حرف آدم حالیت نمی شه؟ می گم عاشق شدن ممنوع! ارغوان با لحن تندی گفت :
romangram.com | @romangram_com