#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_31

گفتم :

ــ جان من انقدر خاطرمو می خوای؟ ارغوان به تندی گفت :

ــ نیشت رو ببند ! دارم باهات جدی حرف می زنم.

راهی تا کلاس نمانده بود و انگار این یار غارم تصمیم نهایی اش را گرفته بود و می خواست تمام کنجکاوی هایش در طی این سالها را همین حالا و همین جا در حیاط دانشکده علوم پزشکی تهران رفع و رجوع کند.

دستم را روی بازوش گذاشتم و گفتم :

ــ یه دنیا ممنونتم و خوشحالم که انقدر به فکرمی ارغوان ولی باور کن همه چی برای من داره خوب پیش می ره. نمی گم سخت نمی گذره ؛ می گذره ،ولی این سختی هم بهم می چسبه. چون واسه یه هدف بزرگه. نپرس چی که نمی تونم بگم. حداقل الان نمی تونم بگم .نپرس چرا باید حتما برم سرکار که اینم نمی تونم بگم. شاید بعدا ، ولی حالا نه !بهتم قول می دم که مراقب

خودم هستم و نمی ذارم بهم فشار بیاد.

سرم را به طرفش تکان دادم و فوتی کردم و ادامه دادم :

ــ نمی دونم چقدر تونستم کنجکاویت رو ارضا کنم اما می خوام بدونی این صادقانه ترین جوابی بود که می تونستم بهت بدم.

برای دقایقی خیره نگام کرد و عاقبت با نا امیدی گفت :

ــ تقریبا هیچی رفیق ! کنجکاویم به قوت خودش باقیه. منتظر اون روزی که بتونی باهام حرف بزنی می مونم. و شاید آن روز واقعا از راه می رسید. اینطور که ارغوان داشت پیش می رفت و در دلم برای خودش جا باز می کرد، ممکن بود به همین زودی ها تمام ناگفته ها را بگویم و قدری از بار دلم را سبک


romangram.com | @romangram_com