#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_28
گذشت و به خاطره ها پیوست.
*****
هوا آفتابی بود . از آن آفتاب های وسط پاییز که نه گرماش حالیت می شود و نه سرماش. یک لطافت خاصی در نسیم ملایمی که در هوا جاری بود موج می زد. که البته این لطافت از هوای همیشه آلوده ى
تهران کمی بعید به نظر می رسید. کوله ام را روی دوشم جابه جا کردم و رو به ارغوان که کنارم قدم برمی داشت گفتم :
ــ چه هوای خوبی ارغوان، آدم هی دلش می خواد نفس عمیق بکشه. و بلافاصله یک نفس عمیق کشیدم. حق و النصاف در این تهران درندشت همیشه مشتی هوای تازه قحطی می آمد.ارغوان به حالتم خندید و گفت :
ــ خب حالا کُشتی خودتو انقدر نفس اضافه کشیدی. اکسیژن هوا تموم شد. واسه بقیه هم بزار.
از شوخیش خنده ام گرفت و گفتم ک
ــ نترس کم نمی یاد.
ارغوان جزوه های تو دستش را به سینه فشرد و بعد با گوشه ى مقنعه اش ور رفت :
ــ اوضاع چطوره نورا؟ سرم را به جانبش برگرداندم :
ــ اوضاع چی؟ اوهم به تبعیت ازمن سرش را به سویم برگرداند . حالا در حال قدم زدن کاملا چشم تو چشم هم
romangram.com | @romangram_com