#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_27
ــ حرفا می زنی مامان گلی !سیب زمینی مگه چشه ؟ پر از خاصیت و ویتامینه .آقای گاو رو به حال خودش بزار و این سیب زمینی های مامان پز رو دریاب.
نیما هم به تبعیت از من یک سیب زمینی برداشت و با خنده گفت :
ــ این سیب زمینی ها نیما پزه خانم دکتر! بخور و شکر خدا کن که یه داداش مهربون داری که برات شام شب بپزه.
مقداری نمک و فلفل روی سیب زمینی پاشیدم و همان طور داغ گازی زدم. واقعا آن لحظه آن سیب زمینی برام حکم لذیذترین غذاها را داشت. شکم گشنه فرق بین سیب زمینی و گوشت حالی اش نمی شد ،می شد؟ لبخندی کوچک روی لبان مامان گلی نشست و گفت :
ــ آروم مادر نسوزی.
نیما آن چنان به سیب زمینی اش گاز می زد که اشتهایم دو برابر شد. با خنده و شوخی های من و نیما غذا تمام شد و شکم هایمان امشب هم سیر. مامان گلی در حالی که داروهایش را از لفاف آلومینیومی اش بیرون می کشید گفت :
ــ خدارو شکر هر چی نداشتم و ندارم عوضش بچه های اهل و صالح دارم.
بعد دستهاش را بالا برد و رو به آسمان گفت :
ــ خدایا شکرت .حفظشون کن و هر دوشون رو به عالی ترین درجات که صلاح می دونی برسون منه مادر ازشون راضیم. راضی تر از راضیم. دعای مامان گلی عجیب بهم چسبید و در دلم نشست و امید را در دلم پروراند. در دلم گفتم :
ــ خدایا هر چی ندارم شکرت. مامان گلی ام را دارم. مامان گلی ام راضی و خوشحاله ، شکرت.
نگام تو نگاه نیما افتاد و حس کردم او هم این جمله را در دلش گفت. جفتمان لبخند زدیم .آن شب هم
romangram.com | @romangram_com