#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_26

ــ معلومه که پیدا می شه عزیزم .زود بیا که ما هم شام نخوردیم منتظرت بودیم. رفتم سمت آشپزخانه و سرکی کشیدم .دیدن نیما که پیش بند بسته بود و کنار سینک ایستاده بود به ظرف شستن ،لبخند به لبام آورد:

ــ به به مرد خونه رو باش !

برگشت و نگام کرد :

ــ سلام آبجی خانم . دوره و زمونه عوض شده ! جاهامون جابه جا نشده به نظرت؟ مقنعه ام را از سرم کشیدم و به طرفش پرتاب کردم و گفتم :

ــ ببند لطفا !

صدای خنده اش خواب را به کل از سرم پراند. دکمه های مانتوی مشکی ساده ام را باز کردم و از تنمدر آوردم. پوشیدن این لباس ها از صبح تا شب واقعا کار سختی بود.کش و قوسی به بدنم دادم و کنار سفره ى کوچکمان نشستم و گفتم :

ــ چی داریم؟ انقدر گشنمه که می تونم یه گاو درسته رو بخورم. نیما دستاش را با حوله خشک کرد و در حالی که پیش بند را باز می کرد گفت :

ــ شرمنده از گاو خبری نیست ! به جاش سیب زمینی های خوشکل آب پز داریم.

مامان گلی جانم دیگ سیب زمینی ها را وسط سفره گذاشت و چهره ى چروکیده اش به قرمزی زد:

ــ الهی من قربونتون برم . دیگه نزدیکه برجه و کفگیر به ته دیگ خورده ، حقوق که بگیرم براتون یه چیز درست و حسابی درست می کنم.

برای لحظه ای چشام را بستم و به خودم دو سه تا لعنت حسابی فرستادم که با حرف نسنجیده ام گرد خجالت را بر صورت پر چروک و مهربان مامان گلی ام نشاندم. چشم که گشودم نگاه خیره ى نیما رویم ثابت بود. با نگاش توبیخم کرد انگار. دست پیش بردم و با اشتیاق یک سیب زمینی داغ برداشتم و گفتم :


romangram.com | @romangram_com