#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_14

ــ همیشه انقدر زود خودمونی می شی ؟! امیرعلی نگاه خاکستریش را در نگام فرو کرد و و با لبخند ویرانگرش گفت :

ــ اصولا اهل تشریفات نیستم . و بعد آهسته تر ادامه داد :

ــ دوست دارم راحت باشم .تو هم می تونی باهام راحت باشی . از لحنش تنم مور مور شد و حس بدی بهم دست داد. بدون اینکه جوابش را بدهم پا تند کردم و خودم را به پله ها رساندم .سنگینی نگاش روی قلبم سنگینی می کرد . ****** جمعه همان هفته هوای آفتابی من و نیما را کشاند به حیاط فسقلی مان .یک زیرانداز رنگ و رو رفته پهن کردیم زیر تنها درخت تو حیاط که یک بید مجنون جوان بود. بابا جانم چند هفته قبل از رفتنش آن راکاشته بود به امید اینکه سایه بان باشد برای من وقتی از صبح تا شب در حیاط درس می خواندم.تکیه ام را دادم به دیوار سنگی که سنگ هاش از هزار جا ترک برداشته بود.نگام را دادم به نیما که روبه رویم دراز کشیده بود و کتاب ریاضی محبوبش در دستاش خودنمایی می کرد.رنگ موها و چشماش به باباجان رفته بود .خرمایی روشن. پوستش مثل من سفید بود و جوش های ریز و درشت جوانی بیشتر صورتش را پوشانده بود. چیزی که به حد مرگ نیما را عصبانی می کرد.هوس سربه سر گذاشتنش وادارم کرد که سکوت میانمان را بشکنم :

ــ نیما جوشهات خیلی بیشتر از قبل شده ها ! این پماد که گرفتم برات رو مگه نمی زنی؟

به ثانیه نکشید که سرش را از توی کتاب بیرون آورد و نگاه برزخی اش را به من دوخت:

- تو باز گیر دادی به جوشای من؟ ریز خندیدم :

ــ بده انقدر به فکرتم داداشی؟ این جوشا ممکنه جاش بمونه ها ! گفته باشم . بعد نگی نگفتی !

دیگر تیر خلاص را زده بودم که نیما به حالت نیمه نشسته در آمد و خیز برداشت سمتم .جیغ کوتاهی کشیدم و اضافه کردم :

ــچرا رم می کنی حالا؟ بهت خوبی نیومده؟ موهام را که مامان گلی صبح برایم بافت خوشکلی زده بود کشید و در میان دستانش نگه داشت و با حرص گفت :

ــ حالا خیلی مونده خانم دکتر بشی .از الان رو مخ راه نرو لطفا.

موهام را به زور از دستاش خارج کردم و دوباره تکیه زدم به دیوار .شانه ای بالا انداختم و با لحن حرص درآری گفتم :


romangram.com | @romangram_com