#چادر_گلی_پارت_8
تو از ماهرخ خاتون من کارکشیدی؟
مامان که چشم هاش اندازه بشقاب شده بود، یه نگاه به من کرد و یه نگاه به بابا، و جارو و سطلش رو برداشت ورفت.
این سکوت اش یعنی صبر کنید برای جفتت دارم.
از گل میز اومدم پایین و وسایل هایی رو که بابا خریده بود رو ازدست اش گرفتم و به آشپزخونه بردم.
هر چیزی رو سر جای خودش قرار دادم و
ماهی ها رو به روش مامان پاک و بعد تکه کردم. حسابی درگیر غذا درست کردن بودم. قرار نبود من درست کنم، ولی درست کردم دیگه. بس که خانمم، ایشالله داغم رو نبینن.
دیگه کم کم همه چیز آماده بود و ساعت شش رو نشون می داد. فقط مونده بود سس رو به سالاد اضافه کنم، که اونم وقتی خواستم میز رو بچینم انجام می دم.
یک ساعت وقت داشتم تا خودم آماده شم؛ پس رفتم و یه دوش حسابی گرفتم.
وقتی از حمام اومدم،
مهدی و محمد و بابا تو سالن نشسته بودن، مامان داشت میوه ها رو خشک می کرد، منم درگیر بستن روسریم شدم. همه چیز مرتب و آماده بود و بوی غذا کل خونه رو گرفته بود. صندل مشکی هم رنگ کتم رو پوشیدم و رفتم سالن. صدای زنگ بلند شد و بابا رفت که در رو باز کنه. مامان سریع چادرش رو سرکرد و به سمت در رفت. مهدی و محمد هم برای خوش آمد گویی کنار مامان ایستادن. منم مثل جوجه اردک پشت سرشون راه افتادم. اول آقای محمدی، بعد طاهره خانم و بعد نازگل واردشدن. سلام واحوال پرسی و روبوسی ها که تموم شد، هرکس جایی نشست. من و مهدی هم رفتیم آشپزخونه تا چایی ومیوه بیاریم.
کلی هم به طاهره خانم اصرار کردیم که میوه و شیرینی بخوره، اگه رژیم اش بهم ریخت،با ما.
و آخرم من و مهدی برنده شدیم. خلاصه کنار نازگل نشستم سرتا پاش رو برانداز کردم:
ـ خوشکل شدی زن داداش جون.
ـ تو هم خوشکل شدی خواهر شوهر جون.
ـ چشم هات خوشکل می بینه عزیزم. چه خبر، چرا این قدرخسته ای؟
ـ پسر داییم از آمریکا اومده، رفته بودیم استقبالش.
ـ مگه کِی اومده؟
ـ چهارصبح رسید؛ اما ما سه فرودگاه بودیم. بعد هم که رفتیم خونه داییم و حسابی درگیر شدیم.
ـ آها، پس چرا محمد چیزی نگفت؟
ـ نمی دونم شاید یادش نبوده.
romangram.com | @romangram_com